1387 - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



1387 - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
1387 - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
1387 - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218441
بازدید امروز : 1
 RSS 

   

  

بی‌تو تنهاترینم

چگونه می‌توانم با کوله‌باری سنگینی از گناه
که خستگی و سنگینی آن تاب و توان حرکت را از من گرفته است
به سوی تو آیم؟!
آیا میتوان با تمام عهد شکنی‌ها...
با تمام گوش نکردن‌ها و کستاخی‌ها...
با همه‌ی بازی‌گوشی‌ها و شیطنت‌ها...
باز به سوی تو آمد؟!
آیا روی آمدن هست؟!
بخدا، ای مهربان...
روی آمدنم نیست...
اما...
تو خود از دل عاشقم...
از اشتیاق و بی‌قرای درونم آگاهی...
مرا در یاب...
که ایستاده‌ام...
چون روی آمدنم نیست...
منتظرم...
منتظر، لحظه‌ای که بیایی و دست‌های لرزانم را بگیری...
و آنگاه
می‌دانم...
می‌دانم که آغوش تو تنها پناه و گهواره‌ی آرامش بخش من خواهد بود...
و من حتی برای لحظه‌ا‌ی خودم را از آغوش تو جدا نخواهم ساخت...
بگذار همگان گستاخم بخوانند...
بگذار، به‌خاطر این حرف‌ها، بر من خرده بگیرند...
اما
مگر دلداده و عاشق...
غیر از آرزوی وصال...
آرزوی دیگری هم می‌تواند داشته باشد؟!
تو خود گفته‌ای و همگان نیز می‌دانند...
که تو نسبت به ما، عاشقترینی...
و منتظرتر...
مرا دریاب...
دریاب که بی‌تو تنهاترینم...

 

فرا رسیدن ماه رمضان رو به تمام دوستان عزیزم، تبریک می‌گم. توی لحظه‌های سبز دعا، ما رو فراموش نکنید.
التماس دعا

 



نویسنده » غزل » ساعت 11:56 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 11

 

تقدیم به تو عزیزترینم

آنچه در چشمانم خواندی؛ تنها یک نگاه نبود، یک دنیا دوست داشتن بود...
آنچه که درون قلبم حس کردی؛ تنها تپش یک قلب نبود، تو بودی و یک دنیا آرامش...
آنچه که در نگاه تو دیدم؛ چشم‌های خیست بود و فزصتی دیگر برای آغاز...
برای من لحظه‌های در کنار تو بودن یک نفس تازه است، نفسی از اعماق وجودم...
در لحظه‌ی دیدارمان حتی آن سکوت بین ما نیز، خودِ آرمش است! دلم نمی‌خواهد دیدار با تو، تنها یک رویا باشد، دوست دارم فرذا که می‌آید، این لحظه‌ها همه یک خاطره باشند...
پس سرت را بر روی شانه‌هایم بگذار و تنهائیت را فراموش کن، و با من بگو از رویاهای سبز دلت...
بیا تا با هم به سوی آن آغاز بودن سفر کنیم، سفری که همسفران آن تنها من و تو باشیم!
نگو که از فردا می‌ترسی، نگو که از دوست داشتن می‌هراسی! بیا تا پا به پای هم برای رسیدن به هدفمان و فرذایی پر از روشنایی گام برداریم...
این قلب من، احساسات من و این دوست داشتن من؛ امانتیست از من به تو... بپذیر تمام من است، از من به تو...
به یادم آمد روزی که گفتی: قلبم را به تو می‌دهم تا اگر روزی آن را پس آوردی، تو در آن باشی!
پس دیگر حرفی نیست، جز ماندن راهی ندارم! تو همیشه در قلب منی، همین که تو هستی، دوست داشتن هم هست...
کاش می‌شد هر آنچه در دل بود، در قلم نیز جاری می‌شد!!!

 

دلت را به‌ خدا بسپار
گل من؛ قلبت را، به خداوند سپار، آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را...گاهی از عشق گذر کن و
دلت را بسپار، به خداوندی که، خوب می‌داند گل من! سهم تو از دل چیست...! گاه، دلتنگ شوی، گاه، بی‌حوصله و سخت و غریب! و زمانی را هم، غرق شادی و پر از خنده و عشق... همه را، ای گل ناز، به خداوند سپار... خاطرت جمع، عزیز... گل نازم؛ این بار چشم دل را وا کن!  دست رد بر دل هر غصه بزن! حرف‌هایت را، گرم و آرام و بلند، به خداوند، بگو... عشق را، تجربه کن! حرف نو را این بار، از لب شاد چکاوک بشنو! قطره اشکی بچکان، بر دل کویر این عاطفه‌ها...! گل من؛ در این سال، که پر از روز و شب است، و پر از خاطره‌هایی تازه!چشم دل را، نو کن...
و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش! لحضه‌ها، می‌گذرند، تند و بی‌فاصله از هم... مثل آن لحظه که دیروز شد و مثل آن روز که انگار، گلم هرگز از ره نرسید...آری ای خوب قشنگ؛ زندگی، آمدن و رفتن نیست... خاطره‌ها هستند، گاه شیرین و گاهی تلخ و غریب! بهتر آن است که در روز جدید، فکر را نو کنیم، عشق را، سر بکشیم
و دل تار غمین را بنشانیم سر سفره‌ی نور، خانه‌اش را بتکانیم و سپس هر در و پنجره را، سوی چشمان خدا وا بکنیم... روز نو، آمده است! امروز هم، مثل هر روز از آغوش خدا، می‌روید! کاش، این بار، گلم؛ با دلی پر ز مهر، عهد ببندیم، دگر، قدر بودن‌ها را، خوب‌تر بدانیم... و خدا را هر روز، از نگاه همگان بخوانیم...! فاصله، بسیار است بین خوبی و بدی... می‌دانم!!! اما بیا با هم شروع  کنیم...
 
 


ولی ای ماه قشنگ؛
آنچه در ما جاری است؛ این همه فاصله نیست!
چشمه، گرم وصال است و عبور...
زندگی... می‌گذرد؛ تند و آسان و سبک...!
عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم،
عاشق ماندن هم، عاشق شادی و هر غصه‌ی هم...
روز نو، هر روز است؛
فکر را، نو بکنیم...!
... عشق را، سر بکشیم...!
زندگی؛
می‌گذرد...! تند، آسان و سبک!!!
شعر: مجله موفقیت



نویسنده » غزل » ساعت 11:55 عصر روز جمعه 87 مرداد 25

  

اینک دل بی‌قرارمان بیش از هر زمان در انتظار توست

به‌دنبالش همه جا رفتم
همه‌ی آدم‌ها را دیدم
هیچ‌کس را شبیه او نیافتم
او چهارم شخص غایب است
 اوکه درست مثل هیچ‌کس نیست
و همه منتظرش



با لحن کدام آفتاب، با صدای کدام پروانه، با آواز کدام سنگ، با ترانه‌ی کدام باران، ویرانی همواره‌مان را فریاد بزنیم؟؟؟
ای دور از دسترسِ نزدیک! ای سخاوتِ هر روزه‌ی زمین!که نماز مهربانیت را ستاره‌ها، هزار مرتبه اقتدا کردند، و هر روز، تشنه‌تر از پیش، سر به شانه‌هایِ آسمانی‌ات گذاشتند...
چقدر این روزهای بی‌تو، کش آمده‌اند! چقدر طولانی شده، صدای نیامدنت! چقدر سنگین است هوای دلتنگی‌ات! ای مهربانی بی‌حد...
با همان سکوتِ دیگر گونه‌ات، با همان سخاوت همواره‌ات، با همان نگاه‌های مهربانت، با همان ایستادن استوارت بایست... باران بی‌وقفه‌ی آمدنت را در بیابان خشک دلمان بباران...
هوای بی‌تو، هوای خالی اندوه است، هوای خالی مرگ است...
ای مبهم روشن...
تا چند زمستان، چشم‌هایمان را روشن نگه داریم؟!
تا چند شباب، دلتنگی‌مان را کنار بگذاریم؟!
تا چند صباح، چشم‌هایمان را بگیریم زیر آفتاب؟!
تا چند بار از نردبان دوری‌ات، بالا برویم؟!
تا چند...؟!
چند آفتاب نذر آمدنت کنیم؟! ای آفتاب بلند مهربانی...
با این همه زمستانی که در کوله ‌بارمان است؛
و با این همه پاییزی که در راه است؛
و با این همه جاده‌هایی که به بن بست تکیه داده‌اند؛
تا جمعه‌ی آمدنت
چند ندبه فاصله است؟؟؟!!!
من چشم‌هایم را بسته‌ام
اما آینه به آینه
پر از چشم‌های اوست
هوا را که نفس می‌کشم
انگار بوی نگاه می‌دهد
نمی‌دانم چرا دیگر او را نمی‌بینم
چشمهایم در حسرت نگاهش کور شده‌اند

عشق تو با سرشتمان عجین شده است، و آمدنت طبیعی‌ترین و شیرین‌ترین نیارمان است، و ظهور تو بی‌تردید بزگترین جشن عالم خواهد بود. به امید آن روز...

میلادت؛ که میلاد امید است، هزاران بار تبریک...



نویسنده » غزل » ساعت 11:18 عصر روز جمعه 87 مرداد 25

 
 با اولین تکبیر دلم می‌لرزد و چشمانم می‌بارد... آخر تازه امروز فهمیده‌ام که عشق چیزی فراتر از تصورات ذهن خاک خورده‌ی من است. "طلوع چنین عشقی، با این همه زیبایی، دیدنی‌ترین چشم‌انداز دنیاست" و خدایم را شکر می‌کنم که چنین توفیقی را ارزانیم داشت تا ببینم زیبایی نابش را...
و کلام آخر اینکه امروز را به‌یاد خواهم سپرد، امشب کنار پنجره بیدار می‌مانم تا سپیده‌مان که بامداد، امروزِ دیگری را با خود می‌آورد تا من عاشق‌تر از دیروز به روی امروز لبخند بزنم بانک بر آورم که، به‌راستی طلوع عشق همیشه زیباست.

فقط عشق تو نابست 

خطا از من است، می‌دانم،
از من که سال‌هاست گفته‌ام (فقط تو را عبادت می‌کنم) اما به دیگران دل سپرده‌ام،
از من است که سال‌هاست گفته‌ام (فقط از تو یاری می‌طلبم) اما به دیگران تکیه کرده‌ام،
اما رهایم نکن، بیش از همیشه دلتنگم، به اندازه‌ی تمام روزهای نبودنم...
خداوندا: معتقدم به دوست داشتن به‌عنوان بزرگترین معجزه
و تو چه زیبا این معجزه را برایم مجسم کردی
چرا که...
دیگر قرار نیست...
عشق‌های زمینی، پرده‌دار حضورت شود تا بیایی
آنها را از بیخ و بن سوزنده‌ام
در عشق تو پیچیده‌ام...


 



نویسنده » غزل » ساعت 1:52 عصر روز جمعه 87 مرداد 11

 

 

تو، همین جاهایی 
یادم رفت، تو را؛
پی اندوه نگاری که شبی
بی‌خبر رفت و دگر باز نگشت!
یا پی لذت شادی ژرف، روی اندیشه پر وسوسه‌ی دانایی!
آری این بار هم انگار، یادم رفت تو را...!
به کجا می‌رفتیم، که تو از خاطر من می‌رفتی؟!
به جهانی که در آن، از زمین دل‌مان، علف هرز چرا؟! می‌رویید؟!
یا به آن وادی سرگردانی، که هوایش همه از حسرت و تردید، به تنگ آمده بود؟!
به کجا می‌رفتیم؟!
تو پر از معجزه بودی و من و دل
در دل روشن نور،
با چراغی مبهم اما و اگر، پی تو می‌گشتیم!
... تو، همین جاهایی...
من تو را می‌بینم؛
که در آغوش زلال شبنم، مثل موسیقی آرام هوا، می‌نشینی و به من می‌خندی...
یا همین نزدیکی، روی لبخند پر از مهر خدا
مثل یک کودک پر شور و امید، دست تردیدم را، به یقین می‌گیری!
تو، همین جاهایی...
من چرا یادم رفت؟!
که تو هستی! پای پرواز پر پروانه!
و چرا می‌گشتم، همه‌ی دنیا را، پی برهان و دلیل؟!
این همه کافی نیست؟!
این همه خوبی و نور، این همه شادی و شور...؟!
این همه زیبایی...؟!
این همه لحظه‌ی سر مست غرور...؟!
... او اگر رفت...!!!
من چرا دلتنگم؟!
... که تو هستی!!!
و کسی می‌آید، که به ایمان تو بی‌تردید است!
و دلش، آن‌قدر بی‌رنگ است، که از آن سوی دلش حرمت آبی فردا پیداست!
من، چرا یادم رفت، که تو هستی،
و چرا می‌گشتم، همه‌ی عمرم را، پی فهمیدن تو...؟!
که تو هر لحظه همین جاهایی... و مرا، می‌فهمی!
و من از بودن تو، خود آرامش و عشقم، و پر از نور و امید...
و دگر می‌دانم، که تو هستی، همه جا و همه وقت!
و به من نزدیکی...
تو، همین جاهایی...
 

 

امروز تولدم هست

شروعی دیگر برای من که به پایان یک آغاز رسیده‌ام. امروز تولدی دیگر، از چندین تولد من است. امروز روز من است؛ روزی برای جدایی از کالبد کهنه، و ورود به کالبدی نو و تازه است. من این شادی را تنها با کسانی تقسیم می‌کنم که مرا به‌خاطر داشته‌های درونی‌ام، دوست می‌دارند. خدایا: سپاس بی‌کران تو را، به‌خاطر نعماتی که بی‌قید و شرط عطایم کردی، تو مهربان‌ترین و عزیزترین همراه منی... دوستت دارم...                                                             

                                    



نویسنده » غزل » ساعت 12:25 صبح روز شنبه 87 مرداد 5

<      1   2   3   4   5   >>   >