1387 - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



1387 - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
1387 - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
1387 - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218448
بازدید امروز : 8
 RSS 

   

به یاد..

بعضی وقت‌ها این‌قدر کسی رو دوست داری که فراموش می‌کنی، محبوب کسی هم هستی...
تقدیم به او که، فراموش کرده، چقدر دوستش داشتم...


تو را گم کرده‌ام امروز... و حالا لحظه‌های من... گرفتار سکوتی سرد و سنگینند... و چشمانم که تا دیروز به عشقت می‌درخشیدند... نمی دانی چه غمگینند... چراغ روشن شب بود، برایم چشمهای تو... نمی‌دانم چه خواهد شد... پر از دلشوره‌ام... بی‌تاب و دلگیرم... کجا ماندی که من بی‌تو هزاران بار، هر لحظه می‌میرم...


از وقتی که رفته‌ای تازه معنی تنهایی را فهمیده‌ام، و با تمام وجود دلتنگی را درک کرده‌ام. چقدر جای تو خالی است، سقف خانه انگار پایین‌تر آمده و دیوارها نزدیک‌تر شده‌اند، احساس می‌کنم می‌خواهند مرا در خویش بفشارند. چقدر تاریک است، حتی وقتی که تمام چراغ‌ها را روشن می‌کنم، نگاه پنجره سرد است و آیینه را غبار گرفته است. نمی‌دانم چرا شمعدانی‌ها دارند خشک می‌شوند؟ من که به آنها مرتب آب می‌دهم، شاید آنها هم تو را بهانه کرده‌اند! از وقتی که رفته‌ای تازه فهمیده‌ام بخشی از وجود من بودی، از وقتی که رفته‌ای تازه فهمیده‌ام، چقدر...


دلم که می‌گرفت، صدایت می‌زدم
نغمه‌ای تازه می‌شدم برایت
خوب می‌دانستم، ماندنی نیستی
روزگار خوشبختی‌ام چه کوتاه بود
امان از دلم که می‌خواست، کنارم باشی تا همیشه
نماندی...
به همین راحتی
رفتی و یک‌باره رفتنت بی‌دلیل ماند برایم.
هیچ نمی‌گویم
سکوت می‌کنم، تا خاطره‌ای بد نشود
لحظه‌های کنار هم بودنمان
رفتی...
بدان، همواره دلم در هوای توست
و انتظار دوباره دیدنت ... تا همیشه
چه مانده برایم از تو
سوغات رفتنت
چشم‌هایی پر از اشک
پلک‌هایی از آشفتگی
یاد لحظه‌های کنار هم بودنمان که می‌افتم
غصه‌های کهنه همه در دلم تازه می‌شود...


اسهم با تو بودنِ من، درست به اندازه سهم نبودن من است در خیال تو، و این غمگین‌ترین حسرتی است که،من مجبور به تحمل آنم...
پا به پای بی‌توییِ تو،
به هر کجایِ بی‌تو که می‌رسم،
دردمندانه در می‌یابم،
که ساعت‌هاست از اینجا هم رفته‌ای...  
حالا، جای پاهای تو، تنها دوستان همیشه دل‌شاد من هستند، و من چقدر به آنها حسودی می‌کنم؛ چون دیده‌اند تویی را که رفته‌ای، و پا بر دلشان گذاشته‌ای. اما این روزها اما انگار دیگر تمام زمین‌ها سنگی شده‌اند و من تنها...
تو باز، مثل همیشه با نسیم می‌روی، و من با باران می‌گریم و در خاک می‌شوم...
اما انگار امشب هم فقط قرار است باران بیاید، تا مسیر سرگردان مرا تا ستاره‌ی قشنگمان خط‌خطی کند، همان ستاره‌ای که دوستش داشتیم و شب‌ها تماشایش می‌کردیم. از شبی که تو رفته‌ای! نمی‌دانم کجا؟ این ستاره، مثل منِ بی‌تو، هنوز با یاد تو، آبی و مهتابی مانده و تنها دلخوشیِ شبهای خلوت من است.
هنوز رفتنت را باور نمی‌کنم! اما باور کن، من تمام روزهای آفتابی را بیهوده زیر چتر سنگین انتظار تو نفس کشیده‌ام...

تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که از پنجره‌ها نرم و آهسته مرا
می‌خواند
گرمی لهجه‌ی بارانی او تا ابد توی دلم
می‌ماند
یک نفر هست که در پرده‌ی شب، طرح لبخند سپیدش
پیداست
مثل لحظات خوش کودکی‌ام پر ز عطر نفس
شب‌بوهاست
یک نفر هست که چون چلچله‌ها روز و شب شیفته‌ی
پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس، توی دستش سبدی
آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز چون گلی توی دلم
می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران، قصه‌اش را به زمین
می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز، باز پیوسته
مرا می‌خواند
گاه‌گاهی به خودم می‌گویم تا ابد توی دلم
می‌ماند
تا ابد توی دلم می‌ماند...

تو رفتی اما ندانستی در کوله بار رفتن تو،
دل من بود که با گام‌های رفتنت همراه شد...

25/خرداد/85
 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 12:43 صبح روز شنبه 87 خرداد 25

اگر روزی دلم گرفت یادم باشد؛
که خدا با من است...
که فرشته ها برایم دعا می‌کنند...
که ستاره‌ها شب را برایم روشن خواهند کرد...
یادم باشد که قاصدکی در راه است...
که بهار نزدیک است...
که فردا منتظرم می‌ماند...
که من راه رفتن می‌دانم و دویدن
...

 



نویسنده » غزل » ساعت 7:1 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 20

خطا کار
از همه‌ی دنیا ترسیدم، چون همیشه به این فکر بودم که مبادا از دستشون بدم، از مرگ ترسیدم چون با رسیدنش همه‌ی دارایی‌هامو از دست می‌دم و بعد از مرگ دیگه هیچی ندارم، ولی هیچ وقت به خاطر کارهای گذشته از مرگ نترسیدم.

حواسم نبود که با مرگ باید به یه نفر جواب بدم و هیچ وقت به این فکر نبودم که با مرگ، خواسته یا ناخواسته باید به ملاقاتی یه نفر برم و بگم توی این دنیا چکار کردم و چکار نکردم.

ولی باید قبل از رفتن به حساب‌ها رسید و به خدا جواب داد. می‌خوام یه بارم شده قبل از تموم شدن همه چی به حساب و کتابام برسم، به‌خاطر همین می‌گم: خدا هیچ کاری نکردم و می‌دونم تو آگاهی که نه به تکلیفم عمل کردم و نه حق تو و دیگران را ادا کردم. خدا، از حرفها و دستوراتت سر پیچی کردم، چون فکر می‌کردم به تو می‌رسم و یه روزی بالاخره جبران می‌کنم، اما روز جبران هیچ وقت نرسید و هر چی جلوتر رفتم منزل دنیا برام لذت بخش‌تر شده و بیشتر از قبل همه چیز رو فراموش کردم. خدا می‌دونم که خیلی کارا بود که نکردم ولی تو هیچی نگفتی، می‌دونم که هر کسی به جای تو بود همه چیزا رو می‌گرفت،  ولی تو صبورانه همه چیزو دیدی و هیچی رو نگرفتی،چون تو خدایی و همواره مهربان و بخشنده.

دوست دارم عزیزترینم



نویسنده » غزل » ساعت 10:41 عصر روز جمعه 87 خرداد 17



 

 

بـــاران

 خدایــا !

 قلبهای ما را چه آسمانی باشد چه دریایی ، پاک و مطهر بگردان و برکت حضورت را در آن قرار بده .

بعد از مدتها آســـمان بارید ..

آســـمان چشمان من هم ، همنوا با باران شد ...

و یــاد و خاطرت در وجودم ریشه کرد...

و بـــاران، غبار خاکستری تنهــائی‌ را ربود...

و در دلم آرزوی؛ او، من، تو شود شکوفــا شد!!!

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 1:45 عصر روز سه شنبه 87 خرداد 14

آسمان بی ستاره
رخت سفر بسته‌ای ستاره‌ی من!!!
لختی صبر کن تا ابرها بروند...
اگر در حضور ابرهای تیره عزم سفر کنی، آسمانم تا همیشه ابری خواهد ماند...
در آسمان دلم همتای تو نیست که اشک چشم ابرهای تیره را بخشکاند!!!
لحظه‌ای بیشتر بمان!!!
نگذار حرفهایم در دل بماند، حرفهایی که دوست دارم همسفرت باشد...
یادت باشد در گذر از لحظه‌ها، چشم‌هایت را بگشایی تا مبادا شقایقی را لگد کنی!!!
در مسیر راهت شکوفه‌های خاطره فراوان است، مبادا کاری کنی که شکوفه‌ای بپژمرد!!!
ستاره‌ی زیبای من...
فراموش نکن دل اقاقی‌ها بی‌نهایت نازک است و نگاه نسترن‌ها شکننده!!!
چشم‌های روشن نرگسی‌ها چراغ راه تواند، از شاخه نچینیی‌شان!!!
این مهم را به‌خاطر بسپار...
از لبخند تو گلهای ناز دلم جان می‌گیرند و از اندوهت خارها...
شادمانی‌ات دلم را به رقص وامی‌دارد و افسردگی‌ات سکوتم را...
پس نگذار کودک لبخند بر لبهایت، به‌خواب فرو رود...
به‌ چلچله‌ها لد نبند، زود ترکت می‌کنند، و با پرستوها هم‌سفر نشو که تا سرما تنشان را بلرزاند فراموشت خواهند کرد...
ستاره‌ی زیبای من...
بدان که هم‌کیشانت هر چند به گونه‌ای همراهند، اما با شادمانی‌ها همرامند و با ستاره‌ی دلتنگ، غریبه‌اند...
هر گاه دلتنگ و غریب شدی به خاطر بیاور...
یک نفر اینجاست که تا همیشه شریک اندوه تو نیز هست و هر زمان به آسمانش برگردی، از شادمانی پر خواهد گرفت...
کاش می‌دانست چه آورد بر دلم...
25|10|86



نویسنده » غزل » ساعت 12:0 عصر روز پنج شنبه 87 خرداد 9

<      1   2   3   4   5   >>   >