خدای همیشه مهربان - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خدای همیشه مهربان - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
خدای همیشه مهربان - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
خدای همیشه مهربان - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218372
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

با دیگران بخند، به دیگران نه! هرگز خودتو بالاتر از دیگران ندون، هرگز کسی رو تمسخر نکن، که اگه این بشه خدا غمگین ترین ِ میون ِ ما، ایرادای کسی رو نگیر، تا خودت عیب و ایراداتو برطرف نکردی...

خدایا تو ستارالعیوبی، منو اهلی خودت کن...



نویسنده » غزل » ساعت 9:3 عصر روز یکشنبه 88 مرداد 25

من در ابتدا خداوند را یک ناظر مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم، که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام، و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مردم؛ شایسته ی بهشت هستم و یا مستحق جهنم.
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می
کند...
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود، من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود، ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت: « تو فقط پا بزن ».
من نگران و مظطرب بودم، پرسیدم « مرا به کجا می بری؟ » او فقط خندید و جواب نداد، و من کم کم به او اطمینان کردم!
وقتی می گفتم: « می ترسم »، او به عقب بر می
گشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم.
او مرا نزد مردمی می
برد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه می دادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده، که آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است، بنابراین من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم «دریافت هدیه ها به خاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است.
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر می
کردم او زندگی ام را متلاشی می کند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا می دانست چگونه از راه های باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.
ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می
برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند می زند و می گوید: « پابزن »
غذای روح - مارک ویکتور هانس و جک کنفیلد



نویسنده » غزل » ساعت 12:54 عصر روز پنج شنبه 88 تیر 18

 

خداوندا! دستانم را پر از شادی و شعف کن
و قلبم را سرشار از محبت و مهربانی
و چشمانم را مملو از امید نگاهت،
دستانم را رها نکن،
که دستانم تنها امید وصلم به توست
و قلبم را تنها مگذار،
که دردی عظیم درونش قرار خواهد گرفت
و چشمانم را با امید نگاهت نگاه دار...



نویسنده » غزل » ساعت 4:34 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

  

بی‌تو تنهاترینم

چگونه می‌توانم با کوله‌باری سنگینی از گناه
که خستگی و سنگینی آن تاب و توان حرکت را از من گرفته است
به سوی تو آیم؟!
آیا میتوان با تمام عهد شکنی‌ها...
با تمام گوش نکردن‌ها و کستاخی‌ها...
با همه‌ی بازی‌گوشی‌ها و شیطنت‌ها...
باز به سوی تو آمد؟!
آیا روی آمدن هست؟!
بخدا، ای مهربان...
روی آمدنم نیست...
اما...
تو خود از دل عاشقم...
از اشتیاق و بی‌قرای درونم آگاهی...
مرا در یاب...
که ایستاده‌ام...
چون روی آمدنم نیست...
منتظرم...
منتظر، لحظه‌ای که بیایی و دست‌های لرزانم را بگیری...
و آنگاه
می‌دانم...
می‌دانم که آغوش تو تنها پناه و گهواره‌ی آرامش بخش من خواهد بود...
و من حتی برای لحظه‌ا‌ی خودم را از آغوش تو جدا نخواهم ساخت...
بگذار همگان گستاخم بخوانند...
بگذار، به‌خاطر این حرف‌ها، بر من خرده بگیرند...
اما
مگر دلداده و عاشق...
غیر از آرزوی وصال...
آرزوی دیگری هم می‌تواند داشته باشد؟!
تو خود گفته‌ای و همگان نیز می‌دانند...
که تو نسبت به ما، عاشقترینی...
و منتظرتر...
مرا دریاب...
دریاب که بی‌تو تنهاترینم...

 

فرا رسیدن ماه رمضان رو به تمام دوستان عزیزم، تبریک می‌گم. توی لحظه‌های سبز دعا، ما رو فراموش نکنید.
التماس دعا

 



نویسنده » غزل » ساعت 11:56 عصر روز دوشنبه 87 شهریور 11

 
 با اولین تکبیر دلم می‌لرزد و چشمانم می‌بارد... آخر تازه امروز فهمیده‌ام که عشق چیزی فراتر از تصورات ذهن خاک خورده‌ی من است. "طلوع چنین عشقی، با این همه زیبایی، دیدنی‌ترین چشم‌انداز دنیاست" و خدایم را شکر می‌کنم که چنین توفیقی را ارزانیم داشت تا ببینم زیبایی نابش را...
و کلام آخر اینکه امروز را به‌یاد خواهم سپرد، امشب کنار پنجره بیدار می‌مانم تا سپیده‌مان که بامداد، امروزِ دیگری را با خود می‌آورد تا من عاشق‌تر از دیروز به روی امروز لبخند بزنم بانک بر آورم که، به‌راستی طلوع عشق همیشه زیباست.

فقط عشق تو نابست 

خطا از من است، می‌دانم،
از من که سال‌هاست گفته‌ام (فقط تو را عبادت می‌کنم) اما به دیگران دل سپرده‌ام،
از من است که سال‌هاست گفته‌ام (فقط از تو یاری می‌طلبم) اما به دیگران تکیه کرده‌ام،
اما رهایم نکن، بیش از همیشه دلتنگم، به اندازه‌ی تمام روزهای نبودنم...
خداوندا: معتقدم به دوست داشتن به‌عنوان بزرگترین معجزه
و تو چه زیبا این معجزه را برایم مجسم کردی
چرا که...
دیگر قرار نیست...
عشق‌های زمینی، پرده‌دار حضورت شود تا بیایی
آنها را از بیخ و بن سوزنده‌ام
در عشق تو پیچیده‌ام...


 



نویسنده » غزل » ساعت 1:52 عصر روز جمعه 87 مرداد 11

<      1   2   3   4      >