1389 - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



1389 - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
1389 - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
1389 - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218443
بازدید امروز : 3
 RSS 

   

آرومو قرار ندارم، هوای دلم سنگینه... دلم هوای کربلا و تل زینبیه و بین‌الحرمینو کرده... بیا روضه‌ی زینب و بخونیم، شاید آروم بگیرم!

امروز چه خبره کربلا؟! حسین امروز به منزلی رسید که مرکب دیگه حرکت نکرد، 7 الی 8 مرکب عوض کرد هیچ کدوم حرکت نکرد، حسین باید بمونه، حضرت نگاهی به اصحاب کرد و گفت: کسی پیدا میشه این منطقه رو بشناسه؟ پیرمردی رو آوردن، ای مرد عرب! نام این سرزمین چیه؟ آقاجان! ماریه. اسم دیگه‌ای هم داره؟ غاضریه. اسم بعدیش چیه؟ طف. نام دیگه‌ای هم داره؟ نینوا. اسم دیگش چیه؟ کربلا، به این سرزمین میگن کربلا.

حسین تا شنید دستی بر محاسنش کشید و نگاهی به عباس کرد و گفت: اعوذ بک من الکرب و البلا. عباس جان همین جا خیمه بزنید، همین جا می‌مونیم، اینجا خوبه، آب داره، نزدیک آبیم، آخه ما بچه‌ی کوچیک داریم تشنون می‌شه آب می‌خوان، درخت سایه‌ داره، بریم پشت تپه‌ها خیمه بزنیم تا کسی زن و بچه‌ها رو نبینه.... بچه‌ها همه بابا رو نگاه می‌کردن با هزاراتا سوال تو ذهنشون، پرسیدن بابا، مهمونی که میگفتی همینه؟ آره بابا جان همینه!  ناقه‌ها رو خوابوندن، قلب زینب تیر کشید، خدایا اینجا کجاست؟ صدای گریه و شیون از خیمه‌ی زن‌ها بلند شد، بچه‌های زینب سراسیمه اومدن، دایی به دادمون برس، مادرمون داره دق میکنه! حسین خودشو به خیمه‌ی زینب رسوند، چی شده خواهر؟ منم حسین، آروم بگیر! زینب نگاهی به صورت حسین کرد و گفت: داداش، این چه خیمه زدنیه؟ مگه قراره من تنها بشم؟! تنها چطور این بچه‌ها و خیمه‌ها رو جم کنم؟! داداش اینجا کجاست؟ لحظه‌ای که وارد شدیم انگار داغ مادرم، بابام تازه شد، اینجا کجاست که بوی جدایی میاد؟! حسین گفت: اینجا همون جایی که مادر و پدر و جدمون خبر دادن که تو اون سرهای ما رو... تو و بچه‌ها رو به اسارت میبرن... صدای گریه زینب بلند شد، حسین نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

جدایی زینب و حسین؟! زینب بعد از این همه سال چطور از حسین باید جدا بشه؟! 54 سال با هم بودن، حسین از روز اول آرام دل زینب بود؛ وقتی بدنیا اومد تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی جنازه‌ی مادرو شبانه بردن، تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی فرق شکافته‌ی بابا رو دید، تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی برادرش حسن رو گشتن، تو بغل حسین آروم گرفت... حالا حسین چه چطور زینبو تو کربلا آروم کنه؟! خواهر نبینم زانوی غم بغل بگیری... زینب با اشک و حسرت حسینو صدا زد و گفت:

آه از این خاک و خار برگرد / وای از این چوب و دار برگرد / خوب پیداست جای نخلستان / لشگری در غبارها، برگرد / جان به لبم کرده کودکانم را / خنده‌ی نیزه‌دارها، برگرد / هرمله آمده است در میدان / تو را بجان شیر خواره‌ها برگرد / دخترانت دارند می‌لرزند از حضور سواره‌ها، برگرد / ترس دارم که بال و پر بزنند / به علمدارمان نظر بزنند / تا که از خواهرت جدا نشدی / تا که صاحب عزای ما نشدی / تا که خارهای این میدان / غرقِ خون و غرق زخم نشدی / تا که در شیبِ تندِ آن گودال / بی‌دست و پا نشدی / تا لباس تن تو را نبرند / تا هم آغوش بوریا نشدی / حسین! جانِ مادر بیا، بیا برگرد...

همه مراقب زینبن، همه مراعات زیبنب رو میکنن، همه دورش حلقه میزنن تا قد و بالای انو نامحرم نبینه، چرا که اون دختر علی و فاطمه است... اما 8 روز دیگه! امان از دل زینب... کار زینب به جایی رسید، دیدن داره وسط بیابونا میدوه و هی خاک بر سر میریزه وا حسینا میگه، کار زینب پرده نشین بجایی رسید که تو گودال قتلگاه نیزه شکسته‌ها رو کنار میزد تا به لب‌های خشکیده و سر ِ... حسین بوسه بزنه، کار زینب علی بجایی کشید که بجایی بچه‌ها کتک می‌خوره، اسیر،دستای بسته، تشنه، بی‌چادر، بی‌معجر، محمل‌های باز و بی‌حسین... امان از دل زینب... چه خون شد دل زینب...

فدای زینب حسین که هر چه در کربلا دید گفت: ما رایت الا جمیلا...

پ.ن: شور و شعور حسینی عطایم کن.
پ.ن: رو سیاهم آقا اما تو روی منم حساب کن.
پ.ن:خدایا تو را به حق حسین شناخت و بصیرت نهضت عاشورا را عطایم کن.



نویسنده » غزل » ساعت 10:24 عصر روز چهارشنبه 89 آذر 17

مپسند که جمعه‌ها را با اشتیاق ِ آمدنت شروع کنیم و غروب ِ سوت و کور، آن غم ِ غریب ِ واماندگی بر جانمان بنشیند! مپسند نامت بر زبانمان باشد بر دلمان نه! روز فراموشی، روحمان را آزار می‌دهد، یاریمان کن... ما دو پلک پنجره داریم رو به دریای ِ انتظار که این روزها با سیاه شدن کوجه‌هایمان خیس ِ خیس می‌شوند... انتظار، آخرین بیت شعر محرم است و تو ای اتفاق بی‌تردید! بیا و این شعر را با قافیه‌ی ظهور تمام کن...

پ.ن: آجرک االله یا بقیه الله فی مصیبت جدک الحسین "ع"...

 السلام علی المقطوع الوتین، السلام علی المحامی بلا معین، السلام علی الشیب الخضیب، السلام علی الخد التریب، السلام علی البدن السلیب، السلام علی الثغر المقروع بالقضیب، السلام علی الراس المرفوع، السلام علی الاجسام العاریه فی الفلوات، تنهشها الذناب العادیات، و تختلف الیها السباع الضاریات، السلام علیک یا مولای و...

...، سلام بر آن مدافع بی‌یاور، سلام بر آن محاسن بخون خضاب شده، سلام بر آن گونه‌ی خاک آلوده، سلام بر آن بدن برهنه، سلام بر آن دندان چوب خورده، سلام بر آن سر بالای نیزه رفته، سلام بر آن بدن‌های برهنه و عریانی که در بیابان‌های کربلا گرگ‌های تجاوزگر به آن دندان می‌آلودند، سلام بر تو ای مولای من حسین جان... 

پ.ن: السلام علی النسوه البارزات...
پ.ن: ما رایت الا جمیلا... زینب و دل شکسته اش...
پ.ن: اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه‌السلام فی الدنیا و الاخره...



نویسنده » غزل » ساعت 10:49 عصر روز پنج شنبه 89 آذر 11

 خدایا! هرگاه سختی‌های دنیا به دلم آشوب می‌اندازد، سراسیمه به سراغم می‌آیی و چنان گرم در آغوشت می‌فشاری تا به من بفهمانی که فریادرسی مهربان‌تر از تو نیست! به مهربانیت قسم، هیچگاه مرا به حال خود رها نکرده‌ای! من هموراه گستاختر از گذشته و تو مهربان‌تر از همیشه...

این روزها اضطرابی قشنگ روح و جانم را صیقل می‌دهد و چه حس خوبی دارم... منتظر عرفه می مانم...

عرفه روز شناخت تو و من، روز استغاثه و دعا، روز پناه آوردن و روز عقده گشایی از دل دنیا زده، عرفه کلام حسین است؛ حسینی که تمام هستی‌اش را یکجا فدای معشوق خود نمود. عرفه یادآور عاشورا است، حسینی که در پهنای عرفات ایستاد و گفت: خدای ِ من! چگونه ناامید باشم که تو امید منی و چگونه سستی و خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی! حسین جان! در عرفه تو چه خواندی و چه گفتی که سالیان سال با خواندن آن نور امید بر دل‌ها می‌تابد...

خدای ِ من! لباس احرام را بر دل بی‌قرار و بی‌شکیبم می‌پوشانم و منتظر عرفه‌ات می‌مانم، عرفه‌ای که با سال‌های گذشته زمین تا آسمان فرقش است... عرفه‌ی من امسال مزار شهدای گمنام است.

پروردگارا! این منم، هیچم و چیزی کم که در برابر تو  ایستاده‌ام، خاضع و ترسان و معترف به گذشته که بار سنگینش را بدوش می‌کشم... مهربانم! اکنون به درگاهت روی نهاده‌ام، تو نیز آن پرده که بر بندگان خاطی می‌کشی بر من بکش و بر من ببخش.

پ.ن: این دل بی‌قرار من از آن ِ تو...



نویسنده » غزل » ساعت 2:33 عصر روز جمعه 89 آبان 21

هر صبح‍ نیمدری دل را / بر قامت گلستان تو می گشایم / تا از تبسم چشمانت / عطر عاشقی بنوشم / هر صبح دفتر نخل های زخمی جنوب را /  من و باد ورق می زنیم / که نام و نشان از تو بگیرم / هر صبح / که خورشید از پشت شانه های تو می روید / و آفتاب از نگاه تو... / من و دل در هوای دیدن تو پرپر می زنیم...

13/ آبان/ 62
وقت رفتنت رسیده بود باید می رفتی، دنیا دیگه برات مثل یه قفس، تنگ و کوچیک شده بود، زمانشه... خدا، پرواز، نور، خوبی، شهادت...

چقد زود رفتی! وقتی تو رو شناختم که دیگه خیلی دیر شده بود...
 


 

یاد ِ پوتینای خاکی بخیر...
همیشه حواسم جمع بود، وقتی از جبهه می اومدی تا خبردار بشی، پوتینای خاکیتو تمیز می کردم و حسابی بهشون برق مینداختم و تو دستای کوچیکمو می بوسیدی و می گفتی: باز منو خجالت دادی، چرا تو؟ خودم تمییزشون می کردم. وقتی خوشحالت می کردم، انگار دنیا رو بهم میدادن، دنیا، دنیا دوسِت داشتم... نمیدونی وقتی می رفتی، عجیب دلتنگت میشدم و چند ماهی که ازت خبری نمی شد، دلشوره های زیادی به دلم می افتاد.

یه روز صبح زود در خونه زده شد، همه فکر کردیم تو هستی، پدر با عجله درو باز کرد اما تو نبودی! یکی از دوستات کوله پشتی و چفیه و وسایلتو آوره بود! تو هیچوقت برنگشتی...

یه روز بعد از امتحانم زودتر از همیشه راهی خونه شدم، آروم و قرار نداشتم دیگه باید باور می کردم که دیدن تو... وارد حیاط شدم، مادرو دیدم که در حال شستن ِّ لباسای ِ خاکی تو بود، آروم، آروم اشک می ریخت و زیر لب باهات درد دل می کرد... تا منو دید، بدو بدو اومد طرفم و بغلم کرد، هول کرده بود، در حالیکه چشاش پره اشک بود و به زور می خندید و بهم میگفت: دختر گلم! نترسی، ناراحت نشیا، اینا اگه نجنگن دشمن میاد تو خونه های ما و همه چیزو  ازمون میگیرن... مادر حرف میزد و دلداریم میداد، اما من با نگاهم دنبال پوتینات می گشتم، دیدمشون! به مادر گفتم: همیشه من پوتینای داداشی رو تمیز میکردم، پوتینا سهمِ من... محمد! من خاک پوتیناتو با اشک چشام تمییز کردم و برق انداختم... اما تو هیچ موقع نگفتی... 27 ساله منتظرم! فقط یه بار...

پ.ن: رفتن که ما بمونیم / رفتن که دین بمونه / رفتن که ولایت بمونه
پ.ن: در دلم بود که آدم بشوم / اما نشدم!



نویسنده » غزل » ساعت 3:27 عصر روز پنج شنبه 89 آبان 13


آن روز که تو آمدی، قیامت کردیم // با شور و شعف تو را زیارت کردیم // دیگر مرو پیشمان بمان آقا جان // ما تازه به روی ماهت عادت کردیم
!

با آمدنت دل‌های دنیازده‌ی ما مانند شهرمان بهاری شد، جان گرفت و زنده شد. خوشحال بودم که آمدی، هر روز دعا می‌کردم روزها و ثانیه‌ها دیر بگذرند و لحظه‌ی رفتنت همیشه کال بماند... دریغ و حسرت که روزها و کم‌کم ثانیه‌ها گذشتند و لحظه‌ی تلخ جدایی... مرو آقا جان! تو جان مایی، به جان مادرت زهرا! به نفس، نفس افتاده‌ایم... نور چشمم! چه بگویم که با رفتنت باز هم غریب و تنها ماندیم، آقا جان! آیا سهم ما همین بود؟ جند سال دیگر چشم انتظار و چشم براه تو بمانیم؟ اما چاره‌ای نیست تا بهاری دیگر چشم انتظار و چشم براهت خواهیم ماند... اما نور چشمم بدان! نام و یاد شیرین تو همیشه در شهر و خانه‌ی قلب‌مان جاودانه خواهد ماند.

با آمدنت باران نعمت را آوردی و با رفتنت رحمت... ای آسمان تو هم با من گریستی، باز هم ببار و گریه کن که دلم گرفته است. آخر چگونه بی‌تو آرام بگیرم؟ آرام دل...

فمعکم معکم لا مع غیرکم، آقا جان تسلیم امر تو... پدر عزیزتر از جانم! زین پس حساس‌تر از گذشته در جایگاه خود به وظایف الهی و دینی خود عمل خواهم کرد و همیشه فرمانبردارت خواهم ماند. به امید روزی که دستت را در دستان مولایمان مهدی فاطمه ببینیم و تو راه بهترین فرمانده‌ی لشکرش.

از عبایت بهار می‌ریزد
از صدایت قرار می‌ریزد
ز چشمانت، عزت و اقتدار می‌ریزد
 عَلَم ِ نصرت و حماسه به کف
روی دوشت ردای ِ عز و شرف
در نگاهت عجب تماشایی است
جلوه ی شوکت ‌ِ امیر ِ نجف
از فراق ِ تو در لبم گله‌ها
با دل من چه کرده این فاصله‌ها
کاش با بوس‌ها به مقدم ِ تو
حل شود غصه‌ها و مسئله‌ها!



نویسنده » غزل » ساعت 7:59 عصر روز پنج شنبه 89 آبان 6

<      1   2   3   4   5      >