1388 - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



1388 - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
1388 - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
1388 - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218329
بازدید امروز : 6
 RSS 

   

با دیگران بخند، به دیگران نه! هرگز خودتو بالاتر از دیگران ندون، هرگز کسی رو تمسخر نکن، که اگه این بشه خدا غمگین ترین ِ میون ِ ما، ایرادای کسی رو نگیر، تا خودت عیب و ایراداتو برطرف نکردی...

خدایا تو ستارالعیوبی، منو اهلی خودت کن...



نویسنده » غزل » ساعت 9:3 عصر روز یکشنبه 88 مرداد 25

هم سفر!
در این راه طولانی، که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند، خواهش می کنم مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی! مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه هایمان یکی باشد و رویاهایمان یکی... هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست بلکه دلیل توقف است.

عزیز من! دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدت عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو همه چیز را با هم دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق، یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است، اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محور و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من! اگر زاویه ی دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد، بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید، بگذار صبورانه و مهربانانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم، اما نخواهیم که بحث ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند، بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای خود نیست، سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های زمینی و جاری زندگیست. بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم، اما سر انجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلاف های اساسی زندگی مان را در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم، دو گانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باسیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم...


زنده یاد نادر ابراهیمی





نویسنده » غزل » ساعت 9:22 صبح روز سه شنبه 88 مرداد 20

بزرگ ترین حادثه
تو بودی
روزنه ای نور
که هر روز پر رنگ تر شد
حالا ستاره ای هستی
که هفت آسمان قلبم هم
برایت کم است...
هر عصر جمعه که می آید غمگین می شوم، زیرا به لیاقت قلبم برای دیدارت شک می کنم!!!


عزیز دلم تولدت مبارک، به امید آن روزی که بشود چشم در چشمان تو نگاه کرده و سال گشت در کنار تو بودن را جشن گرفت!!!



نویسنده » غزل » ساعت 1:59 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 15

حس سنگینی دارم، دلتنگم...
در زندگی ام همواره از خدای مهربان، هدایای فراوانی را بی دریغ گرفته ام و تنها کاری که کرده ام، فقط یک تشکر خشک و خالی بوده است، هیچگاه آنها را باز نکرده ام تا ببینم خدای خوب من، چه چیزی را به من بخشیده است، اما اینبار سنت شکنی کرده، نیم نگاهی به لطف و مهربانی خدا انداخته ام.
از پدرم آموخته ام قبل از آنکه به چیزی معتقد شوم، خوب درباره ی آن تحقیق و کند و کاش کنم و صرفا با تکیه بر شنیدن و عادت و املاء، به آن اعتقاد پیدا نکنم. همواره تلاش کرده ام بخوانم و بدانم و با یقین، به اعتقادم عشق بورزم. اعتقاد من، باور و یقین من است که به سختی دستخوش تغییر می شود.
سال ها آرزوی زیارت این قبور را در دل داشته ام، سعی کرده ام با مطالعه و آگاهی به زیارت این عزیزان بروم. اگر با آگاهی و دل عازم سفر عشق شوی، به یقین به آنچه که باید دست خواهی یافت. عقل زمینی است و عشق (احساس) آسمانی، این هر دو را خداوند آفرید تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود. در سفر کربلا فاصله ای بین عقل و عشق نیست.

راهی نجف می شویم. نجف دروازه ای است به سوی آسمان با نخل های سبز که همواره به یاد علی می باشند و چاه های آرامی که از آن هنوز صدای مردی می آید که در دل شب، تنهائیش را با چاه تقسیم می کرد. گوئی هنوز صدای بغض آلود علی به گوش می رسد، ای مردم نامرد کوفه... علی هنوز هم غریب و تنهاست، ما چقدر علی را می شناسیم؟! چقدر می دانیم که علی چگونه زندگی کرد؟! علی چگونه حکومت کرد و عدل علی چه بود؟! و علی چگونه ارتباطی با خود، خدا و بندکان خدا داشت؟! علی هنوز هم غریب و تنهاست!!!
علی در سحرگاه 19 رمضان در نماز صبح، به خدای عالمیان پیوست. حضرت به فرزندش حسن فرمود که او را شبانه و مخفیانه به خاک بسپارند، قبر آن حضرت بعد از گذشت 100 سال آشکار شد. علی در جایگاهی دفن است که قبر حضرت آدم و نوح نیز در آنجا است.
راهی خانه ی علی می شویم، اینجا خانه ی حسن و حسین است. با علی بودن و زیستن همه درس است، ای کاش می شد به تمام اسرار این خانه پی برد. چاه خانه ی علی هنوز آب دارد، پیکر مطهر علی را با آب چاه این خانه غسل دادند و کفن کردند، امام حسین آب می ریخت و امام حسن پیکر علی را غسل میداد و بعد از غسل روح آرام علی در دل خاک پنهان شد.
و محراب با صفای علی که از همین محراب به عرش خدای خود پیوست "فزت و ربالکعبه".
از نجف راهی کربلا می شویم. امام حسین وقتی وارد این سرزمین می شود، می پرسد نام این سرزمین چیست؟ می گویند کربلا، و حسین می گوید: مردم دنیا پرستند، و دین فقط بر سر زبان آنهاست، اگر به نفعشان باشد هستند و اگر به امتحان کشیده شوند، از آن سر باز زنند. جدم مرا خبر داده که در این سرزمین کشته خواهم شد. حسین در سال 61 هجری به کربلا می رسد، خیمه ها را بر پا می کند. فاصله ی زیادی بین خیمه گاه و قتلگاه است و آنکه سرگشته و حیران، این راه را می دود زینب است؛ نه می تواند در خیمه گاه بماند چون دل در گرو حسین دارد که در قتلگاه دست و پا می زند و نه می تواند در کنار معرکه بماند، چون اطفال و زنان حرم تنها هستند و امیدشان به زینب است، پس زینب بین صفای خیمه گاه و مروه ی تل زینبیه در حال هروله هست و آرام  و قرار ندارد.

زینب بی قرار بر فراز تلی از خاک ایستاده و رفتن برادرش ابالفضل را تماشا می کند. عباس از برادر اجازه گرفته و از خیمه گاه دور می شودتا در آن سوی سپاه دشمن خود را به نهر علقمه برساند، در برابرش هزاران دشمن ایستاده است و در پشت سرش انتظار آب، عباس با سپاه دشمن می جنگد تا به فرات می رسد، عباس تشنه است تشنه... آب برمی دارد به یاد لب های تشنه ی حسین و اطفال حسین می افتد، آب را ریخته و مشک را پر از آب می کند، به دوش می گیرد و براه می افتد، اما راه بسته است، می جنگد، دست راستش را قطع می کنند، مشک را بدست چپ می دهد، اما این دست را هم قطع می کنند، مشک را با دندان نگه می دارد، اما تیری به مشک می نشیند و آب به زمین می ریزد، عباس از اسب به زمین می افتد و سفر آسمانی اش آغاز می شود... زینب بی تاب و بی قرار می شود و حسین تنها سردار آب آورش را از دست می دهد.

حکایت حسین هنوز باقی است، روز به نیمه رسیده است، این حسین است که در آخرین مرحله ی آزمایش معشوق، جان بر کف گرفته و راهی میدان شده است، در این میدان حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان... پس پا به میدان می گذارد و آخرین صحبت ها را با دشمن می گوید تا شاید هدایت شوند، از اهل حرم  وداع می کند وچون با علی در حال خداحافظی است، ناگاه تیری بر گلوی نازک علی می نشیند که امام کف دست را پر از خون علی اصغر می کند و به آسمان می پاشد و می گوید: چون خدا ناظر است هر مصیبتی بر من آسان است. حسین دل به دشمن می زند، سپاه دشمن از هر سو به حسین حمله می کنند، زینب بر فراز بلندی نگران است و صحنه را می بیند، اما برادر را در میان انبوه دشمن نمی بیند، حسین از هر طرف مورد حمله ی نیزه ها و شمشیرها و سنگ ها قرار می گیرد، از اسب به زمین می افتد، و چون پیکر خونینش بر خاک کربلا می افتد، شمر با خنجر به بالین امام می آید و آن می کند که در قتلگاه از او شنیده اید.
حال تو را به قتلگاه حسین می برم، آنجا که خنجر بود و بوسه گاه نبی، آنجا که حسین بود و شمر، آنجا که مظلوم بود که در برابر ظلم شیطان به خاک افتاده بود. ای دل بگذار تا سکوت کنم، که اینجا همه فریاد حسین است، "هل من ناصرا ینصرنی" آیا کسی هست که مرا یاری کند؟! و تو دل به این امواج بسپار و برای احقاق حق راهی شو، پس باید شتاب کرد و باید رفت و به حسین پیوست. بیا دو رکعت نماز عشق بخوان و بر یزید درون خود، نفس و کینه و بغض و حسد غلبه کن و رابطه ی میان خود، خدا و بندگان خدا را تصفیه کن و حق هر کدام را در جایگاه خود ادا کن، و بدان که تنها ریختن اشک بر علی و حسین، راه درست زندگی کردن نمی باشد، باید انها را شناخت و بر اساس شناخت آنها بنیاد زندگی را بنا کرد. از خداوند می خواهم مرا عامل قرار دهد، هر چند که اندک زمانی باقی است.
اینجا کربلاست و کوتاه ترین راه وصل است. بی گمان زمین اعتبار و عظمتش را مدیون این خاک است، که اگر حسین نبود دنیای ارزش هم باقی نمی ماند. اینجا حریم عشق است، مرا اذن ورود داده اند، چون به ضریح حسین می رسم، دلم بال بال می زند، بغضم می ترکد و اشکم سرازیر می شود...
"السلام علیک یا نور" "السلام علیک یا عشق" "السلام علیک یا اباعبدالله"
خدایا مرا با عشق و معرفت به حسین زنده بدار و بمیران.

باتشکر و سپاس از لطف تمام دوستان عزیز و نازنینم



نویسنده » غزل » ساعت 8:37 عصر روز یکشنبه 88 مرداد 11

چه انتظار عجیبی!
تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت!
چه بی خیال، فقط نشسته ایم و گفته ایم، خدا کند که بیایی!
حکایت این روزهای ما با عشق هجرانی پیوند خورده است که انتظار طولانیش هر داستان عاشقانه ای را کم رنگ می کند. سال ها انتظار و تمنا، روزها اشتیاق و تنهایی و ساعات هایی که به امید آمدن و دیدارش سپری شد، و ما هم چنان لحظه شماری می کنیم تا دقایق آخر عمر، شاید چشمانمان به دیدار آن زیبای بی همتا روشن شود...

مسافر کوی عاشقی بی مدعا... کربلا!!! دوستان نازنینم، اگر پای دل به آستان دلربایش رسید، نایب الزیاره و دعاگو خواهم بود، حلالم کنید.
خدا نگهدار



نویسنده » غزل » ساعت 12:13 عصر روز جمعه 88 تیر 26

<      1   2   3   4   5   >>   >