1388 - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



1388 - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
1388 - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
1388 - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :215688
بازدید امروز : 17
 RSS 

   

موج ایام مرا بسوی غروب زندگی کشانده است
اینک با چشمانی ارغوانی
دستانی پر از باران سرخ
نگاهی با زبان التماس
از خورشید می خواهم، که این بار
مغرب را با رنگ شرقی نقش زند
تا با شرقی ترین احساس به استقبالت بیایم



نویسنده » غزل » ساعت 1:15 عصر روز جمعه 88 خرداد 1

باورم نمی شود؛ چگونه می توان خورشید وجودت را در دل خاک پنهان کرد!!!

چقدر درمانده بودم؛ نزدیک شب های قدر، دلم هوای نماز و مسجد تو را کرد، بعد از یکی دو ساعت انتظار، درب مسجد باز شد، نمی دانم چگونه دلم را به اینجا راه داده بودند، حال عجیبی داشتم، وقتی صدای گام هایش را شنیدم دلم لرزید، اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش؛ آنقدر درونش زلال و آرام بود که بدون هیچ کلامی با نگاهش آرامت می کرد.
ای کاش بودی و می دیدی که بودنش بودنی دیگر بود؛ بودنی از جنس نور و خدا...
بعد از مدتی شروع به خواندن نماز کرد؛ نمازش، دعایش و سلامش با دیگران فرق داشت... دلتنگ نمازها و نگاه آرامت خواهم شد...
باورم نمی شود که دیگر در میان ما دنیازدگان نیستی!!! ای کاش بودی و من یک بار دیگر دل خسته ام را به ضریح نگاهت دخیل می بستم و بهمراهت نماری دیگر می خواندم.
روح بلند و آرامت همیشه سبز و جاودان باد.



نویسنده » غزل » ساعت 3:11 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 28

 

خداوندا! دستانم را پر از شادی و شعف کن
و قلبم را سرشار از محبت و مهربانی
و چشمانم را مملو از امید نگاهت،
دستانم را رها نکن،
که دستانم تنها امید وصلم به توست
و قلبم را تنها مگذار،
که دردی عظیم درونش قرار خواهد گرفت
و چشمانم را با امید نگاهت نگاه دار...



نویسنده » غزل » ساعت 4:34 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

کوله باری از سنگ، به دور دست، آنجا که تو
ایستاده‌ائی، خیره مانده‌ام
گام‌هایم
از باز گشت منصرف شده‌اند
و خطوط میان من و تو
هر روز بیشتر
نا مفهوم می‌شود
انتظار............. برای تو
سخت و جانکاه است
  با این همه سنگی که بر کوله‌ام، نهاده‌ائی          
اما................
من هرگز به تو نمی‌رسم
منتظر نباش.......



نویسنده » غزل » ساعت 10:36 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 27

شاید هم پنجره ای هست و من نمی‌بینم

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته‌اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا
رفت. نمی شود سرک کشید و
آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها
 پنجره داشت و کاش
می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.. شاهد هم پنجره‌اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلاً
 فراموش کرد که دیوار هست و شاید می شود تیشه‌ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه‌ای، شاید
 شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن
 نور، برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم. گاهی ساعت‌ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را
 می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف
 بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط
 خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ
 کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
 گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در می‌زنم، در
 می‌زنم، و می‌گویم: « دلم افتاده توی حیاط شما، می‌شود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می‌اندازد این طرف
 دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می‌دهم
و آن قدر دلم را پرت می‌کنم
آن قدر دلم را پرت می‌کنم تا
خسته شوند، تا دیگر دلم را
پس ندهند. تا آن در را باز کنند
و بگویند: بیا خودت دلت را
بردار و برو. آن وقت من می‌‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
من این بازی را ادامه می‌دهم ...

          نویسنده: عرفان نظر آهاری          



نویسنده » غزل » ساعت 3:41 عصر روز شنبه 87 فروردین 31

<   <<   6   7