عرفان نظر آهاری - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عرفان نظر آهاری - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
عرفان نظر آهاری - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
عرفان نظر آهاری - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :215676
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

شاید هم پنجره ای هست و من نمی‌بینم

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته‌اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا
رفت. نمی شود سرک کشید و
آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش این دیوارها
 پنجره داشت و کاش
می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.. شاهد هم پنجره‌اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلاً
 فراموش کرد که دیوار هست و شاید می شود تیشه‌ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه‌ای، شاید
 شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن
 نور، برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم. گاهی ساعت‌ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را
 می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف
 بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط
 خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ
 کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
 گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در می‌زنم، در
 می‌زنم، و می‌گویم: « دلم افتاده توی حیاط شما، می‌شود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می‌اندازد این طرف
 دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می‌دهم
و آن قدر دلم را پرت می‌کنم
آن قدر دلم را پرت می‌کنم تا
خسته شوند، تا دیگر دلم را
پس ندهند. تا آن در را باز کنند
و بگویند: بیا خودت دلت را
بردار و برو. آن وقت من می‌‌روم و دیگر برنمی‌گردم.
من این بازی را ادامه می‌دهم ...

          نویسنده: عرفان نظر آهاری          



نویسنده » غزل » ساعت 3:41 عصر روز شنبه 87 فروردین 31

خدا آمد و توی قلبم نشست
دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم، قفل بود

کسی قفل مرا وا نکرد
یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است؟

یکی گفت:

چرا دیوارهایش سیاه است!؟

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می‌خری؟
و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم

ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

عرفان نظر آهاری



نویسنده » غزل » ساعت 1:11 صبح روز شنبه 87 فروردین 24