به یاد او - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



به یاد او - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
به یاد او - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
به یاد او - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218189
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

چشم در چشمش می‌دوزم... از نگاهش صداقت می‌بارد...
چشمانم را می‌بندم... چقدر دروغ می‌گوید و چه ماهرانه...
با چشم بسته چه خوب پیداست پشت چشمانش...



نویسنده » غزل » ساعت 6:16 عصر روز دوشنبه 89 مرداد 25

 سرم را می‌گذارم باز هم بر شانه‌ی تارم
پری‌های خیالم ناگهان در رقص می‌آیند
که تو شعر مجسم باز می‌آیی به دیدارم
دو زانو می‌نشینی روی زیراندازی از چشمم
نگاهم می‌کند چشمی که عمری کرد انکارم
دل من گرچه چشم زخمی یار است آخر
مگر من می‌توانم از نگاهت چشم بردارم
تو خواهی رفت و خواهم ماند با شعر و دوتار اما
به اشک دیده بر دل  می‌نویسم " منتظر می‌مانم "
 

 



نویسنده » غزل » ساعت 11:4 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3

تو هوای پائیزی وقتی به آسمون خوب نگاه کنی می‌فهمی که آسمون یه جورایی پر از بغضه؛ دلش می‌گیره، می‌باره و بعدش صاف و سبک میشه. من هم دلم گاهی اوقات مثل هوای پائیزه، بعضی وقتا که تنها می‌شم بلند بلند فکر می‌کنم و می‌نویسم و می‌خونم و تنهائی‌هامو با برنامه‌های روزانم پر می‌کنم. زندگی ما همش قصه است؛ قصه‌ی شهرو دلخوشی‌ها و ناخوشی‌های آدمای کوچیکش که آرزوهای بزرگ دارن. راستی دقت کردی امروز دلخوشی ِ عحیبی تو شهرمون وول میزنه، فردا یه روز خاصه "عید غدیر" و دلم چشم انتظار و همیشه انتظار یه اتفاق رو بهمراه داره، اومدن یه عزیز "نمی‌دونم موندن یا رفتن برای همیشه" این روز یه بهونه‌ای برای شادی، یه تلنگر کوچولوی دیگه که یادت میندازه تو زنده‌ای و باید بری تا برسی. منم دلم خوشه به این روزا، بالاخره در طول سال چند ساعتی هم که شده این آدمای همیشه مشغول، به زندگی واقعی نزدیکتر میشن، به عشق، خدا، خوبی و دوست داشتن و کنار هم بودن. ولی یه چیزی توی این روزا می‌لنگه اونم تنهائی آدمای تنهاست؛ آدم تنهائی که خودشِ و تنهائیش و زندگیش که با شاد شدن دیگران سرحال میشه ولی یه کم دلش می‌گیره نه از شادی بقیه، نه، از اینکه این حال و هوا... بگذریم... باز هم با اینهمه دلتنگی دلشو میزنه به دریا که " زندگی میدون تلاش و مبارزه و امتحان و رسیدنه" پس هر روز از پنجره‌ی اتاقش به آسمون نگاه می‌کنه و یکی آروم تو گوشش زمزمه می‌کنه که خدا هست پس دلخوش باش   .  ...ولایت مولا علی "ع" بر پیروانش مبارک... 



نویسنده » غزل » ساعت 5:49 عصر روز شنبه 88 آذر 14


می خواهی بروی؟!
پس بی بهانه برو!
بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را...
صدایت همان صدا،
نگاهت نـاتـنی و دستهایت سرد است،
و من می دانم: محبت ساختگیـت،
عشق دروغینت و چشمان پر فریبت،
آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت...
نه محبت پول خردیـست در دستان تو،
و نه من گدایی هستـم دست گشوده فرا روی تو!
نه، نه عزیز، این ممکن نیست!
چون وقارم همانند قلبم شکستـنی نیست...
می خواهی بروی؟
این راه، این هم تو!
ولی حالا که می روی،
بدان: هر گاه خواستی برگردی،
بسترت بالشی خاردار خواهد بود،
و پیشوازت چشمانیست که دیگر هیچگاه گرمای نگاهشان را حس نخواهی کرد...
می خواهی بروی؟
پس نه حرفی بزن و نه چیزی بگو،
دیگر حتی نگاهـم هم نکن!
نیست شو چون غریبه ها در مه و دود...
دلبستـه ی چه چیزی بودی،
که نـتوانستی بگویی؟
می خواهی بروی،
بی بهانه برو...



نویسنده » غزل » ساعت 8:1 عصر روز یکشنبه 88 آبان 24

  

تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را

به زلف دیگری آویزی آن گل های صحرا را
مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی

من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد

مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر آشفته نامم را

بزن بر سنگ، جامم را
مرا بشکن، مرا بشکن

تو سر تا پا وفا بودی
تو با درد آشنا بودی

ولی ای مهربان من،
بگو آخر، که از اول کجا بودی؟!
 

کنون کز من بجا مشت پری در آشیان مانده

و آهی زیر سقف آسمان مانده

رها کن این دل غمگین و تنها را

تو را راندم

که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق و امیدت

شود امید جاویدت

تو را راندم

ولی هرگز مگو با من:

جهان تاریک می شد، کهکشان می مرد

درون سینه ام دل ناله می زد:

باز کن از پای زنجیرم

که بگریزم، به دامانش بیاویزم

به او با اشک خون گویم:

مرو، من بی تو می میرم

ولی من در میان های های گریه خندیدم

که تو هرگز ندانی

بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم

دگر از غصه لبریزم

در این دنیا بمان بی من،

برای دیگری سر کن نوای عشق و مستی را

بخوان در گوش جان دیگری آوای هستی را

تو ای تنها امیدم

بی من از آن کوچه ها بگذر

مرا یک دم به یاد آور

به یاد آور که می گفتم:

بیا امید جان من

بیا تن را ز قید آرزوهایش جدا سازیم

بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم

به یاد آور که اکنون بی تو خاموشم

ز خاطرها فراموشم

و یک تک لاله وحشی

به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون



نویسنده » غزل » ساعت 12:19 عصر روز سه شنبه 88 مهر 7

   1   2   3      >