به یاد او - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



به یاد او - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
به یاد او - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
به یاد او - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218197
بازدید امروز : 8
 RSS 

   

آسمان بی ستاره
رخت سفر بسته‌ای ستاره‌ی من!!!
لختی صبر کن تا ابرها بروند...
اگر در حضور ابرهای تیره عزم سفر کنی، آسمانم تا همیشه ابری خواهد ماند...
در آسمان دلم همتای تو نیست که اشک چشم ابرهای تیره را بخشکاند!!!
لحظه‌ای بیشتر بمان!!!
نگذار حرفهایم در دل بماند، حرفهایی که دوست دارم همسفرت باشد...
یادت باشد در گذر از لحظه‌ها، چشم‌هایت را بگشایی تا مبادا شقایقی را لگد کنی!!!
در مسیر راهت شکوفه‌های خاطره فراوان است، مبادا کاری کنی که شکوفه‌ای بپژمرد!!!
ستاره‌ی زیبای من...
فراموش نکن دل اقاقی‌ها بی‌نهایت نازک است و نگاه نسترن‌ها شکننده!!!
چشم‌های روشن نرگسی‌ها چراغ راه تواند، از شاخه نچینیی‌شان!!!
این مهم را به‌خاطر بسپار...
از لبخند تو گلهای ناز دلم جان می‌گیرند و از اندوهت خارها...
شادمانی‌ات دلم را به رقص وامی‌دارد و افسردگی‌ات سکوتم را...
پس نگذار کودک لبخند بر لبهایت، به‌خواب فرو رود...
به‌ چلچله‌ها لد نبند، زود ترکت می‌کنند، و با پرستوها هم‌سفر نشو که تا سرما تنشان را بلرزاند فراموشت خواهند کرد...
ستاره‌ی زیبای من...
بدان که هم‌کیشانت هر چند به گونه‌ای همراهند، اما با شادمانی‌ها همرامند و با ستاره‌ی دلتنگ، غریبه‌اند...
هر گاه دلتنگ و غریب شدی به خاطر بیاور...
یک نفر اینجاست که تا همیشه شریک اندوه تو نیز هست و هر زمان به آسمانش برگردی، از شادمانی پر خواهد گرفت...
کاش می‌دانست چه آورد بر دلم...
25|10|86



نویسنده » غزل » ساعت 12:0 عصر روز پنج شنبه 87 خرداد 9

انگار که دلت بلرزد

 

یک لحظه فکر می‌کنی باید خط بکشی روی همه‌ی باورهای دلت ...

دیگر نمی‌بینی ... نمی‌شنوی ... نمی‌خواهی که ببینی ... نمی‌خواهی که بشنوی ..

بهانه‌ی کوچکی در دست داری ... با همان خط می‌کشی روی همه‌ی باورهایت ...

خط می‌کشی روی اسمش ...

خط می‌کشی روی دلت ... ذهنت را پر می‌کنی از هر آن چه غیر اوست ...

نمی‌بینی‌اش ... نمی‌شنوی‌اش ...

حسش نمی‌کنی ...

برای همیشه می‌روی ...

تا مدت‌ها ... تا مدت‌ها ذهن و دلت را خالی از او می‌بینی ...

اما ... بعد از ماه‌ها ...

نگاهت می‌افتد به یک یادگاری ...

دلت انگار که بلرزد ...

انگار که سنگ بودن را فراموش کند ...

دلت انگار که بگیرد ... ساده‌تر ... انگار که دلتنگش شوی ...

لعنت به این دل ...

زل می‌زنی به یادگاری ... آه ... فراموش کرده بودی خیلی چیزها را ...

فراموش کرده بودی ...

به یاد آوردی ... چند لحظه سکوت ... آه هم می‌کشی ...

دوباره خاطرات هجوم آورده به ذهنت را می‌بوسی و با تمام قدرت از ذهنت دور می‌کنی

... مثل قبل می‌شوی ...

آی دختر قصه‌ها و رویاهای دور ... پناه می‌آوری به قلم ...

دلتنگی‌ات را می‌نگاری روی ورق و از دلت بیرون می‌کنی ...

باز به خودت می‌قبولانی دلتنگ هیچ کس نبودی ...

باز گشتی در کار نیست ...

خیلی وقت است که رفته‌ای...

چشم به راه تو مانده ... دلم ...

 

 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 8:45 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 26

چه بی‌صدا از دلم رفت

 

رنج می‌برم از این همه بی‌مهری خودم، از این که نامت را از تمام صفحات پاک کرده‌ام، از این که دلم نمی‌خواهد نوشته‌هایت را بخوانم، باورم نمی‌شود این منم که هر جا نشانی از تو می‌بینم با دلهره آنجا را ترک می‌کنم، مبادا که چشمم به چشمت بیفتد، مبادا یادم بیاید که چه ناجوانمردانه تنهایم گذاشتی، لجوجانه... بی‌مهری من را تو با اصرار خواستی، تو یک شبه تمام نقش مرا پاک کردی. من هیچکس را این‌ قدر ناگهانی تنها نگذاشتم...

فاصله میان من و تو آنقدر زیاد شده، شک ندارم که تو هم نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، پس با خیال راحت می‌نویسم، دلم برایت تنگ شده مهربان و امشب بیشتر...

  

 

 

 

 

 

تازه دارم می‌فهمم رفیق،

که زندگی چقدر می‌شود سخت باشد،

و انگار تازه دارم انسان بودن را حس می‌کنم...

 

انسان بودن را و تمام عذابش را برای آنکه سعی کنی انسان باشی،

انسان بودن را و تمام روزهای دشوارش را،

انسان بودن و تمام گرفتاری‌های کوچک و بزرگش را...

 

تازه دارم حس می‌کنم چقدر سخت است حفظ روح خدا در تن خاک،

مثل نگاه داشتن پروانه است بر شاخه‌های بی‌گل تاک،

یا امید ماندگاری یک صدا در پژواک...

 

شعر نیست،

مشاعره هم نیست،

داستان‌هایی‌است از جنس وجود یک انسان،

روی عبور غبارگرفته‌ی زمانه‌ی خود...

 

من تازه دارم حس می‌کنم انسان چقدر برای انسانیتش دچار دشواری است،

و اندکی فهمیده‌ام که چرا بعضی وقت‌ها هوا زود تاریک می‌شود...

 

یکی بود، یکی نبود،...

 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 10:1 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 19

                                    به یاد ...

می رسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
می رسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
خاطراتی را که با دریای اشکت تر کنی
می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی
بوته های وحشی گل را ز غم پر پر کنی
می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی

 

 

 



نویسنده » غزل » ساعت 12:6 عصر روز جمعه 87 اردیبهشت 13

هرکسی به قدر بضاعتش استنباطی از عشق داره، اما عشق بالاتر از اونه که در مفهوم بگنجه، وسیعتر از اونه که غایتش به وصال ختم بشه. عشق در قیاس نمی‌گنجه، در بند مفهوم کلام اسیر نمی‌شه. عشق مثل نسیم، رهاست. مثل بهار، نرم و دلنشینه. مثل لبخند شیرین و نویدبخشه. عشق دشواریها رو سهل می‌کنه، دلای سنگ رو نرم می‌کنه، یخ ناگفتنی‌های بکر دل رو، ذوب می‌کنه.

عشق بال و پر می‌ده و مثل جرأت و شهامت گشودن بال و پریدن از ارتفاع در پرواز نخست یک پرنده، ارزشمنده. عشق یعنی شهامت تغییر رو با تمام دشواری‌هاش به جون خریدن، یعنی تلاش برای تغییر در جهت کمال، یعنی پذیرش دیگری همانگونه که هست.

عشق یعنی رسیدن به مقامی که رفاه معشوق به نیاز تو مقدم باشه. در عشق واقعی علاقه وابسته به نیاز تو نیست. وقتی که علاقه در پی نیاز باشه هنوز خودخواهی جایی برای حضور عشق باقی نگذاشته. عشق مشروط نیست، همه چیز علت می‌خواد جز عشق. و کسی که برای تجربة عشق نیازمند دلیله، سرگرم چیزی جز عشقه.

بالاترین مرتبه عشق، تعالی دو جانبه و دوطرفه است. اونجا که یکسو پله‌ای می‌شه برای صعود طرف دیگه، بالا رفتن و اوج گرفتن فردی، با پایین موندن و زیر پا گذاشتن فرد دیگه حاصل بشه، عشق هرگز به شکوفایی استحقاقش نرسیده.

عشق یعنی صعود باهم. فتح اوج در سایه همراهی و همدلی باهم، یعنی همراه و همسفر بودن در سختی و آسونی، همپای غم و شادی هم شدن تو پستی و بلندی‌های زندگی.

عشق یعنی وفا، صداقت، صمیمیت، احترام، اعتقاد، اعتماد و ایثار. یعنی رستن از دلیل من، رسیدن به خاطر تو، برای تو.

عشق همچون جادوی بی‌نظیری است که خاطره‌اش حتی بعد از گذشت سالهای سال هم هر وقت پا به ذهنت بذاره، قلبتو می‌لرزونه.

هنوز بند بند احساساتت به احترامش قیام می‌کنه. چون اثرش اونقدر عمیقه که تو آلبوم قلبت، مثل یه یادگاری ارزشمند واسه همیشه ثبت شده باقی می‌مونه...

مجله موفقیت



نویسنده » غزل » ساعت 10:8 عصر روز چهارشنبه 86 بهمن 24

<      1   2   3