خدا - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خدا - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
خدا - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
خدا - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218476
بازدید امروز : 36
 RSS 

   

من در ابتدا خداوند را یک ناظر مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم، که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام، و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مردم؛ شایسته ی بهشت هستم و یا مستحق جهنم.
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می
کند...
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم، از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود، من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود، ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوه ها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت: « تو فقط پا بزن ».
من نگران و مظطرب بودم، پرسیدم « مرا به کجا می بری؟ » او فقط خندید و جواب نداد، و من کم کم به او اطمینان کردم!
وقتی می گفتم: « می ترسم »، او به عقب بر می
گشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم.
او مرا نزد مردمی می
برد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه می دادند و این سفر ما، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم. خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده، که آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است، بنابراین من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم «دریافت هدیه ها به خاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است.
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر می
کردم او زندگی ام را متلاشی می کند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا می دانست چگونه از راه های باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.
ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می
برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند می زند و می گوید: « پابزن »
غذای روح - مارک ویکتور هانس و جک کنفیلد



نویسنده » غزل » ساعت 12:54 عصر روز پنج شنبه 88 تیر 18