گاهی اوقات انقدر دلت میگیره که مجبوری تو خلوت خودت آروم و بیصدا اشک بریزی بدون اینکه با کسی درد و دل کنی. یکشنبه شب "روز مادر" شبکهی سه از خانهی سالمندان گزارشی رو نشون داد، دلم عجیب گرفت. پیره زن لهجهی آذری داشت و با صدایی پر از بغض به سختی صحبت میکرد.
مادر چند ساله اینجایی؟ 4 ساله
چند تا فرزند داری؟ 3 تا پسر
امروز روز مادره به دیدنت اومدن؟ نه، پسرا خوب نیستند وقتی ازدواج میکنن مادراشونو از یاد میبرن! ایکاش یه دختر داشتم.
بچه هاتو دوست داری؟ نه، اونا اگه منو دوست داشتن اینجا نمیآوردن، دوسشون ندارم.
اما پیره زن دلش طاقت نیاورد و در آخر گفت: از خدا میخوام هر کجا هستند سالم و خوش باشند.
چرا؟؟؟ بعد از این همه سختی و زحمت خانهی سالمندان!!!
نویسنده » غزل » ساعت 2:31 عصر روز جمعه 88 خرداد 29