غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :215725
بازدید امروز : 11
 RSS 

   

باورم نمی شود؛ چگونه می توان خورشید وجودت را در دل خاک پنهان کرد!!!

چقدر درمانده بودم؛ نزدیک شب های قدر، دلم هوای نماز و مسجد تو را کرد، بعد از یکی دو ساعت انتظار، درب مسجد باز شد، نمی دانم چگونه دلم را به اینجا راه داده بودند، حال عجیبی داشتم، وقتی صدای گام هایش را شنیدم دلم لرزید، اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش؛ آنقدر درونش زلال و آرام بود که بدون هیچ کلامی با نگاهش آرامت می کرد.
ای کاش بودی و می دیدی که بودنش بودنی دیگر بود؛ بودنی از جنس نور و خدا...
بعد از مدتی شروع به خواندن نماز کرد؛ نمازش، دعایش و سلامش با دیگران فرق داشت... دلتنگ نمازها و نگاه آرامت خواهم شد...
باورم نمی شود که دیگر در میان ما دنیازدگان نیستی!!! ای کاش بودی و من یک بار دیگر دل خسته ام را به ضریح نگاهت دخیل می بستم و بهمراهت نماری دیگر می خواندم.
روح بلند و آرامت همیشه سبز و جاودان باد.



نویسنده » غزل » ساعت 3:11 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 28

 

خداوندا! دستانم را پر از شادی و شعف کن
و قلبم را سرشار از محبت و مهربانی
و چشمانم را مملو از امید نگاهت،
دستانم را رها نکن،
که دستانم تنها امید وصلم به توست
و قلبم را تنها مگذار،
که دردی عظیم درونش قرار خواهد گرفت
و چشمانم را با امید نگاهت نگاه دار...



نویسنده » غزل » ساعت 4:34 عصر روز دوشنبه 88 اردیبهشت 21

بهار بودن
نگاه بارانی آسمان با خنده‌ی طلایی خورشید شسته می‌شود و صورت رنگ پریده‌ی زمین با گونه‌گونی گل‌ها دوباره گلگون می‌شود و مرغکان چمن در بستر زمین بال گشودن را تجربه می‌کند، چرا که قدوم بهار پا در راه نهاده است و میهمان طبییعت خواهد بود. اگر دریچه‌ی دقت را به باغ هستی باز گشاییم، خواهیم دید که آمدن و رفتن، سرودِ همیشه بر لبِ جاریِ هستی است، چرا که همه چیز مسافر است، نه شب می‌ماند و نه روز، نه گل ماندنی است و نه خار جاودان، ماه مسافر شب است و خورشید همسفر روز... و این است راز فناناپذیری هستی.
حال که یک بار دیگر سال قصد آن دارد تا لباس کهنه‌ی خود را از تن به‌در کند، من نیز روزهای رفته‌ی سال را به مرور می‌نشینم، روزهایی که سایه روشن ِ دقایق تلخ و شیرین، صفحاتش را پر کرده است، گر چه می‌دانم قلک طلایی عمرم با ریز و درشتِ خطاها پر شده است، اما بر آنم تا طومار خاکستری نامرادی‌های یک‌ساله‌ی خویش را در هم پیچم و در دورترین نقطه‌ی دلم به فراموشی بسپارم. آری به خوبی به این باور رسیده‌ام که ناکامی‌ها و تلخ‌های ِ هر ساله‌ی عمر، چونان صدفی است که گوهر ِ گران‌بهای عبرت‌ و تجربه‌ را درون خود می‌پرواند، پس من نیز می‌خواهم هوشیارانه، باقی مانده‌ی صفحاتِ کتابچه‌ی زندگی خویش را با مدد از او بنویسم.‌

پروردگارا! ای دلنواز ِ بنده نواز، بنای کاخ منیت و غروری را که برای خویش استوار گرانیده بودم با تلنگر توبه یک‌بار دیگر در هم می‌کوبم، تا سبک‌بال به آغوش تو باز گردم،‌ زیرا که حقیقت وجود و هستی من قطره‌ای از دریای بی‌کرانِ محبت تو بوده است که از ملجا اصلی خویش در ساحل غربت نفس دور افتاده است. پس محبوب من، سرگشتگی و بی‌پناهییم را تو سامان باش و یاری‌گرم، تا بتوانم با آمدن ِ بهار، آغاز و بهاری دیگر را برای قصه‌ی زندگی‌ام بنویسم، که اگر هستم، به خواست و اراده‌ی تو می‌باشم...

به امید این‌که بتوانم پنجره‌ی بهار را به طبیعتِ وجودِ خویش باز کنم و خویشتن ِ خویش را رنگِ بهاری بزنم.     

                               

         فرا رسیدن بهار طبیعت رو به شما دوستای عزیزم شاد باش گفته و براتون آرزوی بهترین‌ها رو دارم، همیشه سبز و بهاری باشید.



نویسنده » غزل » ساعت 11:15 عصر روز پنج شنبه 87 اسفند 29

درس انتظار
دل‌بسته و بی‏قرار ماندن، زیباست
در حسرت و انتظار ماندن، زیباست
پاییز ندیدن تو سخت است، ولی
در آرزوی بهار ماندن زیباست

امروز هم کــلاس داریم، یک جمـعه‌ی دلـگیر... روی نیمـکت‌های ســرد کـلاس...
و منی که اصـلا حس‌ و‌حال گوش دادن به درس، در وجودم نیست. وقتی می‌‌خواهم
تـاریخ بـالای صفحه را بنـویسم گـوشـه‌اش طـوری که فقـط خـودم ببینم می‌نویسم:
جمعه و او نیـامد! هم‌کلاسی‌ام از گـوشه‌ی عینکش نگاهش را قـل می‌دهد روی
دفتـرم، نگاهش را می‌اندازم روی دفتر خودش. دفترم را مثل بچه‌های کوچکی که
می‌خـواهند کسی از رویشان تقلب نکند تا می‌کنم. هم‌کلاسی‌ام چشم غره‌ای
می‌رود و نگاهش را از روی دفترش برمی‌دارد و می‌گذارد روی تخته‌ی کلاس .
معلـم، هم‌کـلاسی کنـار کنـار دستم را صـدا می‌زند و او مـی‌رود. گــوشـه‌ی تـاریخ
دفتـرش طـوری که فقط خـودش ببیند می‌نویسم: جمـعه و او نیـامد!!! برمی‌گـردم و
پشت سـرم را نگـاه می‌کنم. هیـچ کــدام از بچـه‌هایی که پشـت سـرم نشسته‌اند
حواسشان به من نیست. روی دفتر هردویشان بزرگ می نویسم: جمعه... هردویشان
بر سرم فـریاد می زنند .معلم به سمت میـز من می آید،
نگـاهش را به نگـاهم گـره می زند، یک گـره کور، که من هرچه تلاش می کنم ؛
نمی‌توانم بازش ‌کنم. می‌گوید: خودکار نو خریدی؟ روی دفتر خودت امتحانش کن ...
کلاس غـرق خنـده می‌شود. قسمتی از گـره کـور نگـاه را باز کرده‌ام . اما نمی‌دانم
چـرا گوشه‌ی سمت چپـش باز نمی‌شود. معـلم می گـوید: بفـرمایید بیرون، حس
می‌کنم دنیا بر سرم خراب شده است‌. گره کور باز می‌شود‌. از جایم بلند می‌شوم،
راهـروی میان نیمکت‌ها را طی می‌کنم. نزدیک تختـه می‌رسم ... گچ را بر می‌دارم،
و روی تمام فرمول‌های شیمی و مسئله‌های فیزیک و اتحادهای ریاضی و تاریخ‌های
ادبیات ‌و اشعار کی و کی و کی بزرگ می‌نویسم:
امروز جمعه است... کسی منتظر نیست؟؟؟
می‌گردم و پشت سـرم را نظـری می‌اندازم، انگار خواب می بینم، کلاس غرق در
ابرشـک شده است. و جمله‌ی خودم صـدها بار جلوی چشـمانم می‌رود و می‌آید:
امروز جمعه است... و کسی منتظر نیست؟؟؟ معـلم به سمت تخته می‌آید‌، همه‌ی
اعداد و فرمول‌ها و جملات را پاک می‌کند، و با خط درشت می نویسد:
درس امروز؛ درس انتظار!!!
و بچـه‌ها کنار تـاریخ بالای صفحـه‌شان طوری که فقط خـودشان ببینند می‌نویسند:
جمـعه و او نیـامد... اما معلـم گوشـه‌ی تخته کنار تـاریخ طـوری که همه‌ی بچه‌های
کلاس ببینند می‌نویسد؛
تا جمعه‌ی دیگر انتظار‌ها باقی است...

 

نیکو کلینی



نویسنده » غزل » ساعت 1:15 عصر روز جمعه 87 اسفند 23

 

 

راز گل سرخ
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

سهراب سپهری 

 



نویسنده » غزل » ساعت 7:17 عصر روز یکشنبه 87 اسفند 18

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >