غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :215726
بازدید امروز : 12
 RSS 

   

 
 با اولین تکبیر دلم می‌لرزد و چشمانم می‌بارد... آخر تازه امروز فهمیده‌ام که عشق چیزی فراتر از تصورات ذهن خاک خورده‌ی من است. "طلوع چنین عشقی، با این همه زیبایی، دیدنی‌ترین چشم‌انداز دنیاست" و خدایم را شکر می‌کنم که چنین توفیقی را ارزانیم داشت تا ببینم زیبایی نابش را...
و کلام آخر اینکه امروز را به‌یاد خواهم سپرد، امشب کنار پنجره بیدار می‌مانم تا سپیده‌مان که بامداد، امروزِ دیگری را با خود می‌آورد تا من عاشق‌تر از دیروز به روی امروز لبخند بزنم بانک بر آورم که، به‌راستی طلوع عشق همیشه زیباست.

فقط عشق تو نابست 

خطا از من است، می‌دانم،
از من که سال‌هاست گفته‌ام (فقط تو را عبادت می‌کنم) اما به دیگران دل سپرده‌ام،
از من است که سال‌هاست گفته‌ام (فقط از تو یاری می‌طلبم) اما به دیگران تکیه کرده‌ام،
اما رهایم نکن، بیش از همیشه دلتنگم، به اندازه‌ی تمام روزهای نبودنم...
خداوندا: معتقدم به دوست داشتن به‌عنوان بزرگترین معجزه
و تو چه زیبا این معجزه را برایم مجسم کردی
چرا که...
دیگر قرار نیست...
عشق‌های زمینی، پرده‌دار حضورت شود تا بیایی
آنها را از بیخ و بن سوزنده‌ام
در عشق تو پیچیده‌ام...


 



نویسنده » غزل » ساعت 1:52 عصر روز جمعه 87 مرداد 11

 

 

تو، همین جاهایی 
یادم رفت، تو را؛
پی اندوه نگاری که شبی
بی‌خبر رفت و دگر باز نگشت!
یا پی لذت شادی ژرف، روی اندیشه پر وسوسه‌ی دانایی!
آری این بار هم انگار، یادم رفت تو را...!
به کجا می‌رفتیم، که تو از خاطر من می‌رفتی؟!
به جهانی که در آن، از زمین دل‌مان، علف هرز چرا؟! می‌رویید؟!
یا به آن وادی سرگردانی، که هوایش همه از حسرت و تردید، به تنگ آمده بود؟!
به کجا می‌رفتیم؟!
تو پر از معجزه بودی و من و دل
در دل روشن نور،
با چراغی مبهم اما و اگر، پی تو می‌گشتیم!
... تو، همین جاهایی...
من تو را می‌بینم؛
که در آغوش زلال شبنم، مثل موسیقی آرام هوا، می‌نشینی و به من می‌خندی...
یا همین نزدیکی، روی لبخند پر از مهر خدا
مثل یک کودک پر شور و امید، دست تردیدم را، به یقین می‌گیری!
تو، همین جاهایی...
من چرا یادم رفت؟!
که تو هستی! پای پرواز پر پروانه!
و چرا می‌گشتم، همه‌ی دنیا را، پی برهان و دلیل؟!
این همه کافی نیست؟!
این همه خوبی و نور، این همه شادی و شور...؟!
این همه زیبایی...؟!
این همه لحظه‌ی سر مست غرور...؟!
... او اگر رفت...!!!
من چرا دلتنگم؟!
... که تو هستی!!!
و کسی می‌آید، که به ایمان تو بی‌تردید است!
و دلش، آن‌قدر بی‌رنگ است، که از آن سوی دلش حرمت آبی فردا پیداست!
من، چرا یادم رفت، که تو هستی،
و چرا می‌گشتم، همه‌ی عمرم را، پی فهمیدن تو...؟!
که تو هر لحظه همین جاهایی... و مرا، می‌فهمی!
و من از بودن تو، خود آرامش و عشقم، و پر از نور و امید...
و دگر می‌دانم، که تو هستی، همه جا و همه وقت!
و به من نزدیکی...
تو، همین جاهایی...
 

 

امروز تولدم هست

شروعی دیگر برای من که به پایان یک آغاز رسیده‌ام. امروز تولدی دیگر، از چندین تولد من است. امروز روز من است؛ روزی برای جدایی از کالبد کهنه، و ورود به کالبدی نو و تازه است. من این شادی را تنها با کسانی تقسیم می‌کنم که مرا به‌خاطر داشته‌های درونی‌ام، دوست می‌دارند. خدایا: سپاس بی‌کران تو را، به‌خاطر نعماتی که بی‌قید و شرط عطایم کردی، تو مهربان‌ترین و عزیزترین همراه منی... دوستت دارم...                                                             

                                    



نویسنده » غزل » ساعت 12:25 صبح روز شنبه 87 مرداد 5

کوله باری از سنگ، به دور دست، آنجا که تو
ایستاده‌ائی، خیره مانده‌ام
گام‌هایم
از باز گشت منصرف شده‌اند
و خطوط میان من و تو
هر روز بیشتر
نا مفهوم می‌شود
انتظار............. برای تو
سخت و جانکاه است
  با این همه سنگی که بر کوله‌ام، نهاده‌ائی          
اما................
من هرگز به تو نمی‌رسم
منتظر نباش.......



نویسنده » غزل » ساعت 10:36 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 27

خدا

گاهی وقت‌ها از نردبون بالا میریم

تا د ست‌های خدا رو بگیریم

غافل از این‌که پایین ایستاده و

نردبون رو محکم گرفته که ما نیفتیم.

آنگاه که غرور کسی را له می‌کنی

 آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می‌کنی

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می‌کنی

 آنگاه که بنده‌ای را نادیده می‌انگاری 

 آنگاه که حتی گوشت را می‌بندی

 تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی

 آنگاه که خدا را می‌بینی و

 بنده خدا را نادیده می‌گیری 

 می‌خواهم بدانم

 دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می‌کنی

 تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟

 بسوی کدام قبله نماز می‌گزاری

 که دیگران نگزارده‌اند ؟؟
؟

 



نویسنده » غزل » ساعت 10:56 عصر روز دوشنبه 87 تیر 17








نویسنده » غزل » ساعت 7:28 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 13

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >