ايستاده بودم تنها
جلو آمد دستم را گرفت گفت : مي آيي بازي؟
گفتم : بازي کنيد ! تماشاگرتان مي شوم .
گفت : نه ! تو تنهايي... تنهايي سخت است ! بيا در جمع !
گفتم : رسم بازي را نمي دانم !
گفت : ياد مي گيري ! بنشين وسط ، چشمت راببند و مثلا گريه کن !
گفتم : اين چه بازي ست ديگر؟
گفت : ميفهمي...
مثلا نشستم... بستم... گريستم...
حلقه زدند دورم ، خواندند :
دختره اينجا نشسته ... نشسته بودم
گريه مي کنه ... گريه مي کردم
زاري مي کنه ... زاري مي کردم
نوبهار من ... نوبهارت شدم
از براي من ... از برايت شدم
چشماتو ببند ... چشمانم را بستم
يکيو ببر ! يکيو نبر !
....
چشمانم را باز کردم ! که تو را ببرم !
نبودي...
رفته بودي ! برده بودنت...
....
....
....
رسم بازي اين نبود که ! مگر نگفته بودي بازيست؟!
مي خواستي مرا ببازي؟ من که در تنهايي خودم ايستاده بودم !
چرا درون حلقه ام بردي ؟ چرا نشاندي ام؟
چرا گفتي چشمانت را ببند؟ چرا ...؟؟؟
تو که مي خواستي نباشي چرا بازي ام دادي؟
نگاه کن ! دخترک هنوز اينجا نشسته ، گريه سر داده ! بند نمي آيد که !
اين بود بازي؟ !
حالا ياد گرفته ام ! حالا فهميدم ! حالايي دير ...
...
اگر بازي اينست ! من بازي نمي خواهم !
ديگر نخواهم نشست ... چشمانم را هرگز نمي بندم ...
ديگر از براي بازي گريه نخواهم کرد ...
ديگر نمي برمت ...
اگر بازي اينست...
بگذار همان سستي زانوانم تکيه گاه تنهاييم باشد...
بي همبازي