امان از دل زینب... - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



امان از دل زینب... - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
امان از دل زینب... - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
امان از دل زینب... - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218480
بازدید امروز : 40
 RSS 

   

آرومو قرار ندارم، هوای دلم سنگینه... دلم هوای کربلا و تل زینبیه و بین‌الحرمینو کرده... بیا روضه‌ی زینب و بخونیم، شاید آروم بگیرم!

امروز چه خبره کربلا؟! حسین امروز به منزلی رسید که مرکب دیگه حرکت نکرد، 7 الی 8 مرکب عوض کرد هیچ کدوم حرکت نکرد، حسین باید بمونه، حضرت نگاهی به اصحاب کرد و گفت: کسی پیدا میشه این منطقه رو بشناسه؟ پیرمردی رو آوردن، ای مرد عرب! نام این سرزمین چیه؟ آقاجان! ماریه. اسم دیگه‌ای هم داره؟ غاضریه. اسم بعدیش چیه؟ طف. نام دیگه‌ای هم داره؟ نینوا. اسم دیگش چیه؟ کربلا، به این سرزمین میگن کربلا.

حسین تا شنید دستی بر محاسنش کشید و نگاهی به عباس کرد و گفت: اعوذ بک من الکرب و البلا. عباس جان همین جا خیمه بزنید، همین جا می‌مونیم، اینجا خوبه، آب داره، نزدیک آبیم، آخه ما بچه‌ی کوچیک داریم تشنون می‌شه آب می‌خوان، درخت سایه‌ داره، بریم پشت تپه‌ها خیمه بزنیم تا کسی زن و بچه‌ها رو نبینه.... بچه‌ها همه بابا رو نگاه می‌کردن با هزاراتا سوال تو ذهنشون، پرسیدن بابا، مهمونی که میگفتی همینه؟ آره بابا جان همینه!  ناقه‌ها رو خوابوندن، قلب زینب تیر کشید، خدایا اینجا کجاست؟ صدای گریه و شیون از خیمه‌ی زن‌ها بلند شد، بچه‌های زینب سراسیمه اومدن، دایی به دادمون برس، مادرمون داره دق میکنه! حسین خودشو به خیمه‌ی زینب رسوند، چی شده خواهر؟ منم حسین، آروم بگیر! زینب نگاهی به صورت حسین کرد و گفت: داداش، این چه خیمه زدنیه؟ مگه قراره من تنها بشم؟! تنها چطور این بچه‌ها و خیمه‌ها رو جم کنم؟! داداش اینجا کجاست؟ لحظه‌ای که وارد شدیم انگار داغ مادرم، بابام تازه شد، اینجا کجاست که بوی جدایی میاد؟! حسین گفت: اینجا همون جایی که مادر و پدر و جدمون خبر دادن که تو اون سرهای ما رو... تو و بچه‌ها رو به اسارت میبرن... صدای گریه زینب بلند شد، حسین نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

جدایی زینب و حسین؟! زینب بعد از این همه سال چطور از حسین باید جدا بشه؟! 54 سال با هم بودن، حسین از روز اول آرام دل زینب بود؛ وقتی بدنیا اومد تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی جنازه‌ی مادرو شبانه بردن، تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی فرق شکافته‌ی بابا رو دید، تو بغل حسین آروم گرفت، وقتی برادرش حسن رو گشتن، تو بغل حسین آروم گرفت... حالا حسین چه چطور زینبو تو کربلا آروم کنه؟! خواهر نبینم زانوی غم بغل بگیری... زینب با اشک و حسرت حسینو صدا زد و گفت:

آه از این خاک و خار برگرد / وای از این چوب و دار برگرد / خوب پیداست جای نخلستان / لشگری در غبارها، برگرد / جان به لبم کرده کودکانم را / خنده‌ی نیزه‌دارها، برگرد / هرمله آمده است در میدان / تو را بجان شیر خواره‌ها برگرد / دخترانت دارند می‌لرزند از حضور سواره‌ها، برگرد / ترس دارم که بال و پر بزنند / به علمدارمان نظر بزنند / تا که از خواهرت جدا نشدی / تا که صاحب عزای ما نشدی / تا که خارهای این میدان / غرقِ خون و غرق زخم نشدی / تا که در شیبِ تندِ آن گودال / بی‌دست و پا نشدی / تا لباس تن تو را نبرند / تا هم آغوش بوریا نشدی / حسین! جانِ مادر بیا، بیا برگرد...

همه مراقب زینبن، همه مراعات زیبنب رو میکنن، همه دورش حلقه میزنن تا قد و بالای انو نامحرم نبینه، چرا که اون دختر علی و فاطمه است... اما 8 روز دیگه! امان از دل زینب... کار زینب به جایی رسید، دیدن داره وسط بیابونا میدوه و هی خاک بر سر میریزه وا حسینا میگه، کار زینب پرده نشین بجایی رسید که تو گودال قتلگاه نیزه شکسته‌ها رو کنار میزد تا به لب‌های خشکیده و سر ِ... حسین بوسه بزنه، کار زینب علی بجایی کشید که بجایی بچه‌ها کتک می‌خوره، اسیر،دستای بسته، تشنه، بی‌چادر، بی‌معجر، محمل‌های باز و بی‌حسین... امان از دل زینب... چه خون شد دل زینب...

فدای زینب حسین که هر چه در کربلا دید گفت: ما رایت الا جمیلا...

پ.ن: شور و شعور حسینی عطایم کن.
پ.ن: رو سیاهم آقا اما تو روی منم حساب کن.
پ.ن:خدایا تو را به حق حسین شناخت و بصیرت نهضت عاشورا را عطایم کن.



نویسنده » غزل » ساعت 10:24 عصر روز چهارشنبه 89 آذر 17