بهار انتظار - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بهار انتظار - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
بهار انتظار - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
بهار انتظار - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :218253
بازدید امروز : 8
 RSS 

   

درس انتظار
دل‌بسته و بی‏قرار ماندن، زیباست
در حسرت و انتظار ماندن، زیباست
پاییز ندیدن تو سخت است، ولی
در آرزوی بهار ماندن زیباست

امروز هم کــلاس داریم، یک جمـعه‌ی دلـگیر... روی نیمـکت‌های ســرد کـلاس...
و منی که اصـلا حس‌ و‌حال گوش دادن به درس، در وجودم نیست. وقتی می‌‌خواهم
تـاریخ بـالای صفحه را بنـویسم گـوشـه‌اش طـوری که فقـط خـودم ببینم می‌نویسم:
جمعه و او نیـامد! هم‌کلاسی‌ام از گـوشه‌ی عینکش نگاهش را قـل می‌دهد روی
دفتـرم، نگاهش را می‌اندازم روی دفتر خودش. دفترم را مثل بچه‌های کوچکی که
می‌خـواهند کسی از رویشان تقلب نکند تا می‌کنم. هم‌کلاسی‌ام چشم غره‌ای
می‌رود و نگاهش را از روی دفترش برمی‌دارد و می‌گذارد روی تخته‌ی کلاس .
معلـم، هم‌کـلاسی کنـار کنـار دستم را صـدا می‌زند و او مـی‌رود. گــوشـه‌ی تـاریخ
دفتـرش طـوری که فقط خـودش ببیند می‌نویسم: جمـعه و او نیـامد!!! برمی‌گـردم و
پشت سـرم را نگـاه می‌کنم. هیـچ کــدام از بچـه‌هایی که پشـت سـرم نشسته‌اند
حواسشان به من نیست. روی دفتر هردویشان بزرگ می نویسم: جمعه... هردویشان
بر سرم فـریاد می زنند .معلم به سمت میـز من می آید،
نگـاهش را به نگـاهم گـره می زند، یک گـره کور، که من هرچه تلاش می کنم ؛
نمی‌توانم بازش ‌کنم. می‌گوید: خودکار نو خریدی؟ روی دفتر خودت امتحانش کن ...
کلاس غـرق خنـده می‌شود. قسمتی از گـره کـور نگـاه را باز کرده‌ام . اما نمی‌دانم
چـرا گوشه‌ی سمت چپـش باز نمی‌شود. معـلم می گـوید: بفـرمایید بیرون، حس
می‌کنم دنیا بر سرم خراب شده است‌. گره کور باز می‌شود‌. از جایم بلند می‌شوم،
راهـروی میان نیمکت‌ها را طی می‌کنم. نزدیک تختـه می‌رسم ... گچ را بر می‌دارم،
و روی تمام فرمول‌های شیمی و مسئله‌های فیزیک و اتحادهای ریاضی و تاریخ‌های
ادبیات ‌و اشعار کی و کی و کی بزرگ می‌نویسم:
امروز جمعه است... کسی منتظر نیست؟؟؟
می‌گردم و پشت سـرم را نظـری می‌اندازم، انگار خواب می بینم، کلاس غرق در
ابرشـک شده است. و جمله‌ی خودم صـدها بار جلوی چشـمانم می‌رود و می‌آید:
امروز جمعه است... و کسی منتظر نیست؟؟؟ معـلم به سمت تخته می‌آید‌، همه‌ی
اعداد و فرمول‌ها و جملات را پاک می‌کند، و با خط درشت می نویسد:
درس امروز؛ درس انتظار!!!
و بچـه‌ها کنار تـاریخ بالای صفحـه‌شان طوری که فقط خـودشان ببینند می‌نویسند:
جمـعه و او نیـامد... اما معلـم گوشـه‌ی تخته کنار تـاریخ طـوری که همه‌ی بچه‌های
کلاس ببینند می‌نویسد؛
تا جمعه‌ی دیگر انتظار‌ها باقی است...

 

نیکو کلینی



نویسنده » غزل » ساعت 1:15 عصر روز جمعه 87 اسفند 23