اللهم عجل الولیک الفرج - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اللهم عجل الولیک الفرج - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
اللهم عجل الولیک الفرج - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
اللهم عجل الولیک الفرج - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :215298
بازدید امروز : 13
 RSS 

   

چه انتظار عجیبی!
تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت!
چه بی خیال، فقط نشسته ایم و گفته ایم، خدا کند که بیایی!
حکایت این روزهای ما با عشق هجرانی پیوند خورده است که انتظار طولانیش هر داستان عاشقانه ای را کم رنگ می کند. سال ها انتظار و تمنا، روزها اشتیاق و تنهایی و ساعات هایی که به امید آمدن و دیدارش سپری شد، و ما هم چنان لحظه شماری می کنیم تا دقایق آخر عمر، شاید چشمانمان به دیدار آن زیبای بی همتا روشن شود...

مسافر کوی عاشقی بی مدعا... کربلا!!! دوستان نازنینم، اگر پای دل به آستان دلربایش رسید، نایب الزیاره و دعاگو خواهم بود، حلالم کنید.
خدا نگهدار



نویسنده » غزل » ساعت 12:13 عصر روز جمعه 88 تیر 26

موج ایام مرا بسوی غروب زندگی کشانده است
اینک با چشمانی ارغوانی
دستانی پر از باران سرخ
نگاهی با زبان التماس
از خورشید می خواهم، که این بار
مغرب را با رنگ شرقی نقش زند
تا با شرقی ترین احساس به استقبالت بیایم



نویسنده » غزل » ساعت 1:15 عصر روز جمعه 88 خرداد 1

درس انتظار
دل‌بسته و بی‏قرار ماندن، زیباست
در حسرت و انتظار ماندن، زیباست
پاییز ندیدن تو سخت است، ولی
در آرزوی بهار ماندن زیباست

امروز هم کــلاس داریم، یک جمـعه‌ی دلـگیر... روی نیمـکت‌های ســرد کـلاس...
و منی که اصـلا حس‌ و‌حال گوش دادن به درس، در وجودم نیست. وقتی می‌‌خواهم
تـاریخ بـالای صفحه را بنـویسم گـوشـه‌اش طـوری که فقـط خـودم ببینم می‌نویسم:
جمعه و او نیـامد! هم‌کلاسی‌ام از گـوشه‌ی عینکش نگاهش را قـل می‌دهد روی
دفتـرم، نگاهش را می‌اندازم روی دفتر خودش. دفترم را مثل بچه‌های کوچکی که
می‌خـواهند کسی از رویشان تقلب نکند تا می‌کنم. هم‌کلاسی‌ام چشم غره‌ای
می‌رود و نگاهش را از روی دفترش برمی‌دارد و می‌گذارد روی تخته‌ی کلاس .
معلـم، هم‌کـلاسی کنـار کنـار دستم را صـدا می‌زند و او مـی‌رود. گــوشـه‌ی تـاریخ
دفتـرش طـوری که فقط خـودش ببیند می‌نویسم: جمـعه و او نیـامد!!! برمی‌گـردم و
پشت سـرم را نگـاه می‌کنم. هیـچ کــدام از بچـه‌هایی که پشـت سـرم نشسته‌اند
حواسشان به من نیست. روی دفتر هردویشان بزرگ می نویسم: جمعه... هردویشان
بر سرم فـریاد می زنند .معلم به سمت میـز من می آید،
نگـاهش را به نگـاهم گـره می زند، یک گـره کور، که من هرچه تلاش می کنم ؛
نمی‌توانم بازش ‌کنم. می‌گوید: خودکار نو خریدی؟ روی دفتر خودت امتحانش کن ...
کلاس غـرق خنـده می‌شود. قسمتی از گـره کـور نگـاه را باز کرده‌ام . اما نمی‌دانم
چـرا گوشه‌ی سمت چپـش باز نمی‌شود. معـلم می گـوید: بفـرمایید بیرون، حس
می‌کنم دنیا بر سرم خراب شده است‌. گره کور باز می‌شود‌. از جایم بلند می‌شوم،
راهـروی میان نیمکت‌ها را طی می‌کنم. نزدیک تختـه می‌رسم ... گچ را بر می‌دارم،
و روی تمام فرمول‌های شیمی و مسئله‌های فیزیک و اتحادهای ریاضی و تاریخ‌های
ادبیات ‌و اشعار کی و کی و کی بزرگ می‌نویسم:
امروز جمعه است... کسی منتظر نیست؟؟؟
می‌گردم و پشت سـرم را نظـری می‌اندازم، انگار خواب می بینم، کلاس غرق در
ابرشـک شده است. و جمله‌ی خودم صـدها بار جلوی چشـمانم می‌رود و می‌آید:
امروز جمعه است... و کسی منتظر نیست؟؟؟ معـلم به سمت تخته می‌آید‌، همه‌ی
اعداد و فرمول‌ها و جملات را پاک می‌کند، و با خط درشت می نویسد:
درس امروز؛ درس انتظار!!!
و بچـه‌ها کنار تـاریخ بالای صفحـه‌شان طوری که فقط خـودشان ببینند می‌نویسند:
جمـعه و او نیـامد... اما معلـم گوشـه‌ی تخته کنار تـاریخ طـوری که همه‌ی بچه‌های
کلاس ببینند می‌نویسد؛
تا جمعه‌ی دیگر انتظار‌ها باقی است...

 

نیکو کلینی



نویسنده » غزل » ساعت 1:15 عصر روز جمعه 87 اسفند 23

 

عزیزیترینم
من چشم‌هایم را بسته‌ام
اما آینه به آینه
پر از چشم‌های اوست
هوا را که نفس می‌کشم
انگار بوی نگاه می‌دهد
نمی‌دانم چرا دیگر او را نمی‌بینم
چشم‌هایم در حسرت نگاهش کور شده‌اند...

 



نویسنده » غزل » ساعت 6:39 عصر روز پنج شنبه 87 آذر 21

  

اینک دل بی‌قرارمان بیش از هر زمان در انتظار توست

به‌دنبالش همه جا رفتم
همه‌ی آدم‌ها را دیدم
هیچ‌کس را شبیه او نیافتم
او چهارم شخص غایب است
 اوکه درست مثل هیچ‌کس نیست
و همه منتظرش



با لحن کدام آفتاب، با صدای کدام پروانه، با آواز کدام سنگ، با ترانه‌ی کدام باران، ویرانی همواره‌مان را فریاد بزنیم؟؟؟
ای دور از دسترسِ نزدیک! ای سخاوتِ هر روزه‌ی زمین!که نماز مهربانیت را ستاره‌ها، هزار مرتبه اقتدا کردند، و هر روز، تشنه‌تر از پیش، سر به شانه‌هایِ آسمانی‌ات گذاشتند...
چقدر این روزهای بی‌تو، کش آمده‌اند! چقدر طولانی شده، صدای نیامدنت! چقدر سنگین است هوای دلتنگی‌ات! ای مهربانی بی‌حد...
با همان سکوتِ دیگر گونه‌ات، با همان سخاوت همواره‌ات، با همان نگاه‌های مهربانت، با همان ایستادن استوارت بایست... باران بی‌وقفه‌ی آمدنت را در بیابان خشک دلمان بباران...
هوای بی‌تو، هوای خالی اندوه است، هوای خالی مرگ است...
ای مبهم روشن...
تا چند زمستان، چشم‌هایمان را روشن نگه داریم؟!
تا چند شباب، دلتنگی‌مان را کنار بگذاریم؟!
تا چند صباح، چشم‌هایمان را بگیریم زیر آفتاب؟!
تا چند بار از نردبان دوری‌ات، بالا برویم؟!
تا چند...؟!
چند آفتاب نذر آمدنت کنیم؟! ای آفتاب بلند مهربانی...
با این همه زمستانی که در کوله ‌بارمان است؛
و با این همه پاییزی که در راه است؛
و با این همه جاده‌هایی که به بن بست تکیه داده‌اند؛
تا جمعه‌ی آمدنت
چند ندبه فاصله است؟؟؟!!!
من چشم‌هایم را بسته‌ام
اما آینه به آینه
پر از چشم‌های اوست
هوا را که نفس می‌کشم
انگار بوی نگاه می‌دهد
نمی‌دانم چرا دیگر او را نمی‌بینم
چشمهایم در حسرت نگاهش کور شده‌اند

عشق تو با سرشتمان عجین شده است، و آمدنت طبیعی‌ترین و شیرین‌ترین نیارمان است، و ظهور تو بی‌تردید بزگترین جشن عالم خواهد بود. به امید آن روز...

میلادت؛ که میلاد امید است، هزاران بار تبریک...



نویسنده » غزل » ساعت 11:18 عصر روز جمعه 87 مرداد 25

<      1   2   3      >