سلام
صبح روزي پشت در مي آيد و من نيستم قصه ي دنيا به سر مي آيد و من نيستم يک نفر دلواپسم اين پا و آن پا مي کند کاري از من بلکه بر مي آيد و من نيستم بعدها اطراف جاي شب نشيني هايمان بوي يک سيگار زر مي آيد و من نيستم خواب و بيداري ، خدايا باز هم در ميزند نامه هايم از سفر مي آيد و من نيستم در خيابان ، در اتاقم ، روي کاغذ ، پشت ميزشعر تازه آنقدر مي آيد و من نيستم بعدها وقتي که تنها خاطراتم مانده است عشق روزي پشت در مي آيد و من نيستم هر چه من تا نبش کوچه مي دويدم او نبود روزي آخر يک نفر مي آيدو من نيستم
اميدوارم كه اينطور نباشه و آقا وقتي بياد كه ما هم باشيم. هرچند گاهي از خودمون تعجب ميكنم كه چرا اينقدر كه منتطر منجي هستيم كه نيست و معلوم نيست كي مياد، چرا از خدايي كه هست و هميشه هم هست و تواناترينه مدد نميگيرم . كاش روزي دلهايمان آنقدر بزرگ شود كه ذره اي از وجود حق را بتواند درك نمايد