• وبلاگ : تسنيم چشمه اي در بهشت
  • يادداشت : ماه شيرين خدا
  • نظرات : 3 خصوصي ، 21 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    تنها بازمانده ي يک کشتي شکسته به جزيره ي کوچک خالي از سکنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند کسي نمي آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت کند و دارا يي هاي اندکش را در آن نگه دارد. اما روزي که براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد که کلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود. متاَسفانه بدترين اتفاق مممکن افتاده و همه چيز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين کاري بکني؟" صبح روز بعد با بوق کشتي اي که به ساحل نزديک مي شد از خواب پريد. کشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: "شما ها از کجا فهميديد من در اينجا هستم؟" آنها جواب دادند: " ما متوجه علايمي که با دود مي دادي شديم."
    وقتي اوضاع خراب مي شود، نا اميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم، چون حتي در ميان درد و رنج، دست خدا در کار زندگي مان است. پس به ياد داشته باش: دفعه ي ديگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد که عظمت و بزرگي خدا را به کمک مي خواند.

    پاسخ

    پيش از اين ها فكر مي كردم خدا: خانه اي دارد ميان ابرها: مثل قصر پادشاه قصه ها: خشتي از الماس وخشتي از طلا: پايه هاي برجش از عاج و بلور: بر سر تختي نشسته با غرور: ماه برق كوچكي از تاج او: هر ستاره پولكي از تاج او: اطلس پيراهن او آسمان: نقش روي دامن او كهكشان: رعد و برق شب صداي خنده اش: سيل و طوفان نعره توفنده اش: دكمه پيراهن او آفتاب: برق تيغ و خنجر او ماهتاب: هيچ كس از جاي او آگاه نيست: هيچ كس را در حضورش راه نيست: پيش از اين ها خاطرم دلگير بود: از خدا در ذهنم اين تصوير بود: آن خدا بي رحم بود و خشمگين: خانه اش در آسمان دور از زمين: بود اما در ميان ما نبود: ربان و ساده وزيبا نبود: در دل او دوستي جايي نداشت: مهرباني هيچ معنايي نداشت: هر چه مي پرسيدم از خود از خد: از زمين، از آسمان،از ابرها: زود مي گفتند اين كار خداست: پرس و جو از كار او كاري خطاست: آب اگر خوردي ، عذابش آتش است: هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است: تا ببندي چشم ، كورت مي كندتا شدي نزديك ،دورت مي كند: كج گشودي دست، سنگت مي كند: كج نهادي پاي، لنگت مي كند: تا خطا كردي عذابت مي كند:د ر ميان آتش آبت مي كند: با همين قصه دلم مشغول بود: خواب هايم پر ز ديو و غول بود: نيت من در نماز و در دعا: ترس بود و وحشت از خشم خدا: هر چه مي كردم همه از ترس بود: مثل از بر كردن يك درس بود: مثل تمرين حساب و هندسه: مثل تنبيه مدير مدرسه: مثل صرف فعل ماضي سخت بود: مثل تكليف رياضي سخت بود: تا كه يك شب دست در دست پدر: راه افتادم به قصد يك سفر: در ميان راه در يك روستا: خانه اي ديديم خوب و آشنا: زود پرسيدم پدر اينجا كجاست: گفت اينجا خانه خوب خداست! گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند: گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند: با وضويي دست و رويي تازه كرد: با دل خود گفتگويي تازه كرد: گفتمش پس آن خداي خشمگين: خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟ گفت آري خانه او بي رياست: فرش هايش از گليم و بورياست: مهربان وساده وبي كينه است: مثل نوري در دل آيينه است: مي توان با اين خدا پرواز كرد: سفره دل را برايش باز كرد: مي شود درباره گل حرف زد: صاف و ساده مثل بلبل حرف زد: چكه چكه مثل باران حرف زد: با دو قطره از هزاران حرف زد: مي توان با او صميمي حرف زد: مثل ياران قديمي حرف زد: مي توان مثل علف ها حرف زد:ا ز زبان بي الفبا حرف زد: مي توان درباره هر چيز گفت: مي شود شعري خيال انگيز گفت... تازه فهميدم خدايم اين خداست: اين خداي مهربان و آشناست: دوستي از من به من نزديك تراز رگ گردن به من نزديك تر...