غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



غزل - تسنیم چشمه ای در بهشت






اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

درباره نویسنده
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت
غزل
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم! عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم! چشم آلوده کجا! دیدن دلدار کجا! چشم دیدار رخ یار ندارم! چه کنم ؟؟؟
تماس با نویسنده


لوگوی وبلاگ
غزل - تسنیم چشمه ای در  بهشت

لینک دوستان
امید
ستاره
حوری
فادیا
شیوا
الهه امید
راشا

آرشیو وبلاگ
1390
1389
1388
1387
1386
1385

آمار بازدید
بازدید کل :214582
بازدید امروز : 5
 RSS 

   


آن روز که تو آمدی، قیامت کردیم // با شور و شعف تو را زیارت کردیم // دیگر مرو پیشمان بمان آقا جان // ما تازه به روی ماهت عادت کردیم
!

با آمدنت دل‌های دنیازده‌ی ما مانند شهرمان بهاری شد، جان گرفت و زنده شد. خوشحال بودم که آمدی، هر روز دعا می‌کردم روزها و ثانیه‌ها دیر بگذرند و لحظه‌ی رفتنت همیشه کال بماند... دریغ و حسرت که روزها و کم‌کم ثانیه‌ها گذشتند و لحظه‌ی تلخ جدایی... مرو آقا جان! تو جان مایی، به جان مادرت زهرا! به نفس، نفس افتاده‌ایم... نور چشمم! چه بگویم که با رفتنت باز هم غریب و تنها ماندیم، آقا جان! آیا سهم ما همین بود؟ جند سال دیگر چشم انتظار و چشم براه تو بمانیم؟ اما چاره‌ای نیست تا بهاری دیگر چشم انتظار و چشم براهت خواهیم ماند... اما نور چشمم بدان! نام و یاد شیرین تو همیشه در شهر و خانه‌ی قلب‌مان جاودانه خواهد ماند.

با آمدنت باران نعمت را آوردی و با رفتنت رحمت... ای آسمان تو هم با من گریستی، باز هم ببار و گریه کن که دلم گرفته است. آخر چگونه بی‌تو آرام بگیرم؟ آرام دل...

فمعکم معکم لا مع غیرکم، آقا جان تسلیم امر تو... پدر عزیزتر از جانم! زین پس حساس‌تر از گذشته در جایگاه خود به وظایف الهی و دینی خود عمل خواهم کرد و همیشه فرمانبردارت خواهم ماند. به امید روزی که دستت را در دستان مولایمان مهدی فاطمه ببینیم و تو راه بهترین فرمانده‌ی لشکرش.

از عبایت بهار می‌ریزد
از صدایت قرار می‌ریزد
ز چشمانت، عزت و اقتدار می‌ریزد
 عَلَم ِ نصرت و حماسه به کف
روی دوشت ردای ِ عز و شرف
در نگاهت عجب تماشایی است
جلوه ی شوکت ‌ِ امیر ِ نجف
از فراق ِ تو در لبم گله‌ها
با دل من چه کرده این فاصله‌ها
کاش با بوس‌ها به مقدم ِ تو
حل شود غصه‌ها و مسئله‌ها!



نویسنده » غزل » ساعت 7:59 عصر روز پنج شنبه 89 آبان 6

از روزی که قرار شد پا به خانه‌ی دل‌های ما بگذاری همه شور و حال دیگری داشتیم، شهر در تب و تاب عاشقانه‌ای دیگر می‌سوخت، هر کس به قدر توانش تلاش می‌کرد تا بهترین میزبان باشد، ‌تا بحال یک همچین شور و حالی را حس نکرده بودم، انگار نه انگار که پاییز است؛ بوی بهار، بوی گل یاس، بوی امام و بوی شهدا می‌آید... مردم همه آماده بودند؛ آماده‌ی یه اتفاق بزرگ، یه اتفاق شیرین و یه اتفاق به یاد ماندنی...
از روز شنبه هر شب راهی حرم می‌شدم و در مسیر بازگشت از دیدن این‌همه محبت و علاقه به رهبر عزیزتر از جانمان ذوق می‌کردم و اشک شوق در چشمانم حلقه میزد. سه‌شنبه روز مو عود بود، شبی پر از ذوق و التهاب، نیمه شب راهی حرم شدم، پشت درهای بسته‌ی حرم با بچه‌ها مشغول خواندن نماز شدم، شوق دیدار تو در دل همه شور میزد... یکی شعر می‌خواند و دیگری آل یاسین زیر لب زمزمه می‌کرد و بچه‌های دانشگاه قم هم این شعر را دم گرفته بودند، دلم گرفته رفقا، دوباره هوای صحبت با شما دارم / هوای گریه کناره، مرقد پاک و ضریح شهدا دارم / می‌خوام امشب براتون از رهبرم دم بزنم / از غریبش بگم و عالم و برهم بزنم / پدری که زندگیش، ساده مثل فقراست / فرش زیر پاش مثه فرش اتاق ضعفاست... ما باید درد دلا و غصه‌هاشو بدونیم / قصه‌ی زندان و سیلی خوردناشو بدونیم / غافل از عبادت نیمه شب او نمونیم / ما باید ارزش نعمت خدا رو بدونیم... کوری چشم دشمنا، ما به سر مهر ولایت علی داریم / دست خدا بر سر ماست / که علمداری مثه سید علی داریم...
 لحظه دیدار آرام آرام نزدیک می‌شد‌، وارد میدان آستانه شدیم؛ ساعت به کندی می‌گذشت، خدایا کی این همه چشم انتظاری به سر خواهد آمد! قرآن خواندند و کلی برنامه اجرا کردند، اما مگر این دل‌ها‌ی بی‌قرار آرام می‌گرفت! صبر و طاقت‌مان تمام شده بود، همه سر پا ایستاده بودیم، ناگهان شوری به پا شد، موذنِ عشق اذان آمدن یار را خواند، نقاره‌ها به صدا درآمد، امیر دل‌ها از در آمد... خوش آمد... صلی علی محمد / رهبر ما خوش آمد... عزیز رهبرمان، تاج سرمان، نفسمان، جانمان، محبوب دل‌مان، همه‌ی هستی‌یمان... خوش آمدی... همه عشق، همه شور، همه مستی دیدار، همه اشک، همه دل و همه زمزمه‌ی یار... همه بلند بلند و با هق هق گریه به آقا ابراز عشق و علاقه می‌کردند و آقا با گوش جان همه را می‌شنید. الهی شکر به وصال جانان رسیدیم و از نزدیک کلام ناب و شیرینش را به گوش جان شنیدیم.
 تلخ‌ترین لحظه‌ی دیدار فرا رسید، مگر می‌توان دل کند از آرام جان! ما که چشم و دل‌مان سیر نشد از دیدار جانان... اما چاره‌ای نبود، حال عجیبی داشتم، مگر تو را بارها زیارت نکرده‌ام، اما تو بگو این بار چرا حال و هوای دیگری دارم؟ جرا اینقدر بی‌قرارم؟ آشوبی در دلم بر پاست! خدایا! کم‌کم کن... چگونه تو را بشناسم و آنگونه که شایسته‌ی تو است اطاعتت کنم؟ هر بار که تو را زیارت می‌کنم، حب و علاقه‌ام به تو دو صد چندان می‌شود؛ عشقی که از جنس این خاک و زمین نیست، عشقی حقیقی و الهی است که حتی با وصال جانان نیز هرگز به پایان نخواهد رسید.

و اما امروز 28  مهر 89، دیداری ازجنس نور، از جنس از خود گذشتگی در راه جانان... دیداری که قلم از بیان توصیف آن عاجز است.
عزیز رهبرِ جانم! نبینم روزی را که غصه‌ای بر دلت سنگینی کند، من آن روز خواهم مرد، تو بخند من خود یک تنه، یک جا خریدار تمام غصه‌ها و درد دل‌های تو خواهم بود... تو خود دیدی که چقدر جان فدایی داری، نه تنها قم، تمام ایران، تمام شیعه و تمام انسان‌های آزاده جان فدای تو هستند، چرا که تو حجت ناطق  الهی بر روی زمینی... رهبر عزیزم! کلام و عمل تو فصل‌الخطاب زندگی‌مان است، آسوده خاطر باش که با تمام وجود دوستت داریم و تا پای جان در کنارت خواهیم ماند و در برابر تمام فتنه‌ها خواهیم ایستاد و تو نیز برایمان دعا کن تا با بصیرت و شناخت تو، مولایمان  مهدی فاطمه را بیشتر درک کنیم، خدایا! دستان رهبر عزیزتر از جانم را در دستان مولایمان قرارده، و  ما را از محبین و منتظرین و یاران مخلص و کاربلد و کار آمد آقا قرار ده.
آقا جان! انشا الله که میزبانان خوبی برایت بوده باشیم... الهی تا ظهور دولت یار / امام خامنه‌ای را نگهدار...



نویسنده » غزل » ساعت 4:14 عصر روز چهارشنبه 89 مهر 28

آب زنید راه را // مژده دهید یار را // اینکه نگار می‌رسد // مژده بهار می‌رسد
نبض عقربه‌های دلم به تندی میزند... چیزی به دیدار عشق نمانده است...

فردا چه فرخنده روزی است! روز میلاد نور و روز دیدار نور... عزیزترینم، امام خامنه‌ای جان! آرزومندیم آنگونه که شایسته تو است در قم میزبانت باشیم...



نویسنده » غزل » ساعت 9:46 عصر روز دوشنبه 89 مهر 26

 آدرس پایین رو حتما کلیک کنید حیفه  از دست بدید

http://hajaticlip.com/wp-content/uploads/2010/09/emam-khamenei-va-zohoor-2atrebaran.jbg_.ir-.mp3
دوران سید علی بشارت آمیزترین روزگار شیعه است...

رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ  که خانه خانه توست

از آن زمانی که شنیده ام قرار است نفس های گرمت را در کوچه باغ های شهرمان استشمام کنم، دل در دلم نیست بقدری بی تاب دیدن روی ماهت هستم که دقیقه ها برایم مانند روزاهای تمام ناشدنی می گذرد، قرار است نماینده امامی بیاید که با آمدنش دلهای بی قرار  آرام می گیرد.
امام خامنه ای عزیز دل! امروز نوای عاشقی را بلندتر از دیروز فریاد خواهیم زد و شهر و دیارمان را با چل چراغ عشقت آذین خواهیم بست و منتظر دیدن روی  ماهت و شنیدن کلام شیرینت خواهیم ماند.
رهبر عزیز و فرزانه ام! آسوده خاطر باش تا آخرین لحظه ی عمر تابع فرمانت خواهیم ماند و این بار در کنار تو و همراه با صدای دلنشین تو دعای آمدن یار را زمزمه خواهیم کرد.



من عاشق آن رهبر نورانی خویشم
آن دلبر و وارسته عرفانی خویشم
عمری است غمینم ز پریشانی آن یار
هر چند که محزون ز پریشانی خویشم
در دام بلایت شده ام سخت گرفتار
امواج بلای دل طوفانی خویشم
چون نقش نگارین تو بر دیده در افتاد
گمکشته این دیده ی بارانی خویشم
از شوق وصال تو چه ویرانه شد این دل
چندی است که شاد از دل ویرانی خویشم
یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست
عمری است که مشغول نگهبانی خویشم
دل کنده ام از عالم دنیایی ولیکن
دلبسته ی آن یار خراسانی خویشم
توفیق زیارت به جمالش ندهندم
این غم به که گویم غم پنهانی خویشم
جانباز و نگهبان و هم حامی جان
از رهبر فرزانه و ایرانی خویشم...

آن روز که به دیدار نایبت رفتم، تنهایی‌اش را حس کردم! آنها که روزی نام و نشانی داشتند، آنقدر دنیازده شده اند که دیگر کلامش را نمی‌فهمند؟! دوست داشتم به او بگویم، دل غمین مباش، صبحی می‌آید تا ابد که اینطور نمی‌ماند، روزی که او بیاید گوش دل به تمام درد و دل هایت خواهد سپرد هر چند او اکنون مهربان‌‌ترین همراه توست.

ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه ، آفتاب صورتت خورشید فردای همه



نویسنده » غزل » ساعت 9:49 صبح روز یکشنبه 89 مهر 18

 

پاییز با آوازهای رنگ رنگی‌اش عجب طعم انتظار را به چشم‌های عابران گم شده می‌کشد. ماییم و امید و چشم‌براهی عابری که آمدنش را زمین و آسمان فریاد می‌کشد.



دوباره جمعه گذشت و قنوت گریان ماند
دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند
دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما
پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند
شبیه شنبه ی هر هفته پشت پنجره ام
و کوچه کوچه شهرم دوباره زندان ماند
برای آمدنت چند سال بایستی
در این تراکم بی انتهای ویران ماند؟!
نیامدی که ببینی نگاه منتظرم
چه روز ها به امید تو زیر باران ماند!
سکوت، آخر حرف من است چون بی تو
دوباره حنجره ام زیر بغض پنهان ماند! 



نویسنده » غزل » ساعت 11:3 عصر روز پنج شنبه 89 مهر 8

<      1   2   3   4   5   >>   >